۹/۰۹/۱۳۸۵

می شود؟

کسی که می خواهد بزرگ شود
خودش
همتش
تصمیمش
...
،
آیا با دعای خودش
آیا با دعای دیگران

می شود؟

۷/۱۳/۱۳۸۵

افتتاح

فَلَمْ اَرَ مَوْلاً كَريماً اَصْبَرَ عَلى عَبْدٍ لَئيمٍ مِنْكَ عَلَىَّ

خدای کریم من
چقدر صبوری بر بنده لئیم و تنگ نظری مثل من
هیچ مولایی نسبت به بنده اش اینقدر صبور نیست

عجب صبری خدا دارد
اگر من جای او بودم؛
که در همسايه ی صدها گرسنه
چند بزمی گرم عيش و نوش می ديدم

نخستین نعره ی مستانه را خاموش آندم، بر لبِ پيمانه می کردم.


عجب صبری خدا دارد
اگر من جای او بودم؛
که می ديدم يکی عريان و لرزان؛
ديگری پوشيده از صد جامه ی رنگين؛

زمين و آسمان را واژگون، مستانه می کردم

۶/۰۹/۱۳۸۵

باقی مانده

جاده مانده است و من و این سر باقی مانده
رمقی نیست در این پیکر باقی مانده

نخل ها بی سر و شط از گل و باران خالی
هیچ کس نیست در این سنگر باقی مانده

توئی آن آتش سوزنده ی خاموش شده
منم این سردی خاکستر باقی مانده

گرچه دست و دل و چشمم همه آوار شده است
باز شرمنده ام از این سر باقی مانده

روزو شب گرم عزاداری شب بوهاییم
من و این باغچه ی پرپر باقی مانده

شعر طولانی فریاد تو کوتاه شده است
در همین اسب و همین خنجر باقی مانده

پیش کش باد به یک رنگی ات ای پاک ترین
آخرین بیت در این دفتر باقی مانده

تاابد مردترین باش و علمدار بمان
با توام ای یل نام آور باقی مانده


شعری از سعید بیابانکی که این شعر را ۱۲ سال پیش در کنگره ی شعر دفاع مقدس در اهواز خوانده است

۶/۰۴/۱۳۸۵

آگهی قدرشناسی

رضا اميرخاني

دوست ناديده‌ام آقاي سيد جليلِ كاظمي‌تبار، هفده ساله، از استعدادهاي درخشانِ بابل، تقدير مي‌كنم از تو. يعني قدر مي‌دانمت. نه به خاطرِ مدالِ نقره‌ي جهانيِ المپياد رياضي اسلووني 2006 كه همين چند هفته‌ي پيش گرفته‌اي. قدر مي‌دانمت نه به خاطرِ آن چيزي كه بر سينه‌ات زدند؛ بل به خاطرِ آن چيزي كه در سينه‌ات نهاده‌اند. آن‌چيزي كه بر سينه‌ات زده‌اند، تازه اگر اصل باشد، آب كه ببيند سياه مي‌شود، اما آن چيزي كه در سينه‌ات نهاده‌اند، دريايي‌ است و تو آموخته‌اي شناوري را كه عاشقان حرمِ عشق در اين بحرِ عميق، غرقه گشتند و نگشتند به آب آلوده
تقدير مي‌كنم از تو؛ نه از طرفِ خودم كه هيچ‌كاره‌حسن باشم در ميداني كه تو هستي. تقدير مي‌كنم نه از طرفِ يك سمپاديِ قديميِ كه من باشم، از تو كه يك سمپاديِ جديدي هستي و نيك مي‌دانيم اهاليِ سازمان ملي پرورشِ استعدادهاي درخشان (سمپاد) -قديم و جديدش- در رسانه جايي ندارند
تقدير مي‌كنم از تو، از طرفِ وزارتِ آموزش و پرورش كه اين روزها سخت سرگرمِ صدورِ بيانيه است براي لبنان و فلسطين، تقدير مي‌كنم از تو، از طرفِ يارِ دوازدهمِ لبنان و فلسطين و فوتبال و كوله‌پشتي و نرگس و هر چيزِ ديگر كه موردِ توجهِ عموم باشد، تقدير مي‌كنم از تو، از طرفِ همه‌ي روزنامه‌هايي كه عنوانِ اول‌شان بايد تو باشي، تقدير مي‌كنم از تو، از طرفِ نهادهاي حاميِ مقاومت كه اين روزها رشدشان نمايي است
تقدير مي‌كنم از تو، از طرفِ خودم كه دستِ بالا يكي از اين بيست هزار سمپادي‌ام، نه... دستِ بالا يكي از اين هفتاد ميليون ايراني‌ام، نه... دستِ بالا يكي از اين شش مليارد انسانم
تقدير مي‌كنم از تو از طرفِ يك انسان. به خاطرِ بي‌نظمي‌ات، به خاطرِ عدمِ رعايتِ پروتكل، به خاطرِ در آوردنِ پرچمِ جمهوريِ اسلامي از ميله‌ي پرچم‌هاي سالن كه قطعا امري است كه موجباتِ جلبِ توجهِ سايران را فراهم مي‌آورد


تقدير مي‌كنم از تو، به خاطرِ نكته‌سنجي‌ات كه تا حريفت را با پرچمِ رژيمِ اشغال‌گرِ قدس نگريستي، به فراست دريافتي كه در مقابلِ يك رفتارِ غيرفردي، بايستي مقابله به مثل كرد. تقدير مي‌كنم از تو... باشد كه بياموزيم و بياموزند قدرشناسيِ حقيقي را در ميانه‌ي نرگس و رياستِ فدراسيون و وزارت و كوله‌پشتي و شوراها و...
تقدير مي‌كنم از تو، رفيقِ هفده ساله‌ام از طرفِ هفت ساله‌ها و هفت‌ ماهه‌ها و هفت روزه‌ها‌ي قانا


مشخصاتِ كامل‌ : سيدجليلِ كاظمي‌تبارِ اميركلايي
مدالِ نقره‌ي المپيادِ رياضيِ اسلووني 2006. سمپادِ بابل. Sjalilkazemitabar@yahoo.com


:توضیح دبیر
سید جلیل کاظمی تبار امیر کلایی از نو جوانان استعداد درخشان بابل است که امسال موفق به کسب مدال نقره ی المپیاد جهانی ریاضی شده است
بردن پرچم کشورها بر روی سن سالن موقع تقدیر ، خلاف پروتکل است ( البته از نوع غیر الحاقی ! و یا شاید...! ) ولی گویا سید جلیل وقتی این عمل را از طرف رقیب خود که از رژیم اشغالگر قدس بوده است ، می بیند، پرچم مقدس ایران را از روی میله های پرچم سالن در می آورد و چنان با شور و ایمان ، آن را روی صحنه جلوی سینه ی خود می گیرد که... ( بقیه ی ماجرا در عکس پیداست

...مؤمن در هیچ چارچوبی نمی گنجد

اصل مطلب: آگهی قدرشناسی

۵/۱۶/۱۳۸۵

فاطمه بنت اسد بهر مردان خدا ميري زاد

نیمه های شب و سرمای شدید ... گوش شب ناله ای از دور شنید
دل به درد آمده ای می نالید ... دسـت بر پشت و کمر می مالیـد
گاهی از درد به خود می پیچید ... گاه از پـرده دل ناله کشیـد
مگـر این بود زن حـامله ای ... بی پرسـتاری و بی قابله ای

مولود كعبه - يک

مولود كعبه - دو

مولود كعبه - سه


لااقل
سالي يک بار اين بيتها را مي خوانم

۵/۰۳/۱۳۸۵

نصرالله



در اولين سخنان خود در اين روزها و پس از عمليات "وعده‌ صادق" دوست دارم تنها چند كلمه سخن بگويم
سخني با مردم لبنان،
سخني با مقاومان و مبارزان،
سخني با صهيونيست‌ها
و سخني با حاكمان عرب

اما براي جامعه جهاني سخني ندارم، زيرا من نيز مانند امت خويش، حتي يك روز هم، به چيزي به نام جامعه جهاني ايمان نداشتم

اول به ملت لبنان مي‌گويم
اي ملتي كه بدون همراهي ديگر نيروها و با وجود شانه خالي كردن بسياري از عرب‌ها و برادران مسلمان و سكوت همه جهان، اولين پيروزي تاريخي عربي را در مبارزه با دشمن صهيونيست به دست آورد. اي ملت لبنان كه معجزه پيروزي‌اش، جهان را مات و مبهوت و صهيونيست‌ها را خوار و ذليل كرد؛ آنچه امروز جريان دارد، واكنش به عمليات اسير‌گيري نيست، بلكه تسويه حساب با ملت لبنان، مقاومت، دولت، ارتش، نيروهاي سياسي، مناطق مختلف لبنان، روستاهاي اين كشور و خانواده‌هايي است كه به اين رژيم متجاوز ِناآشنا با شكست، شكستي تاريخي وارد كردند. بنابراين آنچه امروز جريان دارد، جنگي است فراگير كه صهيونيست‌ها براي تسويه حساب كامل با لبنان، ملت، دولت، ارتش و مقاومت آن و انتقام از موفقيت 25 مي سال 2000 آن به راه انداخته‌اند
با شما مي‌گويم ما در اين رويارويي دو راه بيشتر نداريم. يا اينكه همگي امروز با فشار، تاييد و حمايت آمريكا و بين المللي و متاسفانه عربي در برابر شروطي كه رژيم صهيونيستي مي‌خواهد به ما ديكته كند، تسليم شويم و با اين كار به شروطي كه به معناي وارد كردن لبنان در دوره و عصر سيطره اسرائيل است، تن دهيم يا اينكه راه ديگر را برگزينيم و ايستادگي كنيم و صبر داشته باشيم و صبر. و رويارويي كنيم. و من با توكل و اعتماد به خداوند سبحان و با اعتماد به مبارزان و به شما و با شناختي كه از اين ملت و اين دشمن دارم، همچنانكه بارها وعده داده‌ام باز هم به شما وعده پيروزي مي‌دهم

اما سخن من با مقاومان و مبارزان؛
به آنان مي‌گويم شما امروز پس از خداوند سبحان تكيه‌‌گاه ما و امت هستيد. شما نام شرافت ما هستيد و ما اگر ارجمندي و بزرگواري داريم به خاطر وجود شما است. اين شرافت و كرامت با وجود شما باقي مي‌ماند۔ امروز شما پيش از ديگران مسوول حفظ تحقق پيروزي، آزادسازي، پايداري و كرامت هستيد و از شما انتظار مي‌رود

اما روي سخن من با صهيونيست‌ها و ملت رژيم صهيونيستي در اين لحظه اين است كه مي‌گويم اي ملت صهيونيست به زودي براي شما روشن خواهد شد كه دولت جديد و رهبري جديد شما چقدر احمق و كودن است و تدبير امور نمي‌داند و در اين زمينه تجربه‌اي ندارد. شما اي صهيونيست‌ها در نظرسنجي‌ها مي‌گوييد مرا بيش از مسوولان خود باور داريد و تصديق مي‌كنيد. اين بار از شما به خوبي مي‌خواهم به من گوش كنيد و باورم داريد. امروز ما با همه تجاوزاتي كه شب‌هنگام بر نواحي جنوبي [بيروت] شد و با وجود حجم بالاي تجاوزاتي كه به همه روستاها، محله‌ها، خيابان‌ها و خانه‌هاي لبنان در نواحي جنوبي و شهر بيروت و هر خانه‌اي در جنوب لبنان يا دشت بقاع، شمال، جبل لبنان يا هر گوشه‌اي از اين سرزمين شد، صبر پيشه كرديم
اين معادله پايان يافت. امروز نخواهم گفت اگر بيروت را بزنيد حيفا را مي‌زنيم. نخواهم گفت اگر به نواحي بيروت حمله كنيد به حيفا حمله مي‌كنيم. شما خواستيد اين معادله به هم بريزد. شما جنگي تمام‌عيار خواستيد ما هم وارد جنگي تمام‌عيار مي‌شويم و آماده آن هستيم؛ جنگي در هر زمينه، به سوي حيفا. سخن مرا باور كنيد كه اين جنگ فراتر از حيفا و پس از آن خواهد بود. ما تنها بهاي اين جنگ را نمي‌پردازيم، تنها خانه‌هاي ما ويران نمي‌شود، تنها كودكان ما كشته نمي‌شوند و تنها ملت ما آوارگي را تجربه نمي‌كنند. زمان تنهايي ما ديگر پايان يافته است. من به شما وعده مي‌دهم آن زمان سپري شده و شما بايد مسووليت اقدامات حكومت خود و آنچه به بار آورده تحمل كنيد. از حالا به بعد شما جنگي تمام‌عيار خواستيد پس اين هم جنگ تمام عيار
شما اين را خواستيد. حكومت شما خواست قواعد بازي تغيير كند پس بنابراين، قواعد بازي تغيير مي‌كند

شما نمي‌دانيد امروز با چه كسي مي‌جنگيد. شما با فرزندان محمد (ص)، علي، حسن و حسين (ع) و با اهل بيت رسول خدا و اصحاب او وارد جنگ شده‌ايد. شما با قومي مي‌جنگيد كه ايماني فراتر و برتر از همه انسان‌هاي اين كره خاكي دارد. شما خواستار جنگي تمام‌عيار با قومي شديد كه به تاريخ، فرهنگ و فرهنگ خود افتخار مي‌كند و قدرت مادي، امكانات، مهارت، خرد، آرامش، رويا، عزم، ثبات و شجاعت دارد و به اميد و ياري خدا روزهاي آينده را ميان ما و شما خواهيم ديد.

اما اي حاكمان عرب، نمي‌خواهم از شما درباره تاريختان سوال كنم. فقط سخني كوتاه دارم. ما ماجراجو هستيم. آري ما در حزب‌الله ماجراجو هستيم. اما اين ماجراجويي ما از سال 1982 بوده است و با آن براي كشورمان جز پيروزي، آزادي، آزادسازي، شرافت، كرامت و سري بلند چيزي نداشتيم. اين تاريخ ما است. اين ماجراجويي ما است. در سال 1982 شما و همه جهان به ما گفتيد ما ديوانه‌ايم اما ثابت كرديم ما عاقليم و نشان داديم چه كساني ديوانه‌اند
نمي‌خواهم با كسي نزاع كنم. به شما مي‌گويم بر عقل و خرد خود تكيه كنيد ما نيز بر ماجراجويي خود حساب خواهيم كرد و خداوند يار و ياريگر ما است. ما يك روز هم به شما تكيه نكرديم و تكيه‌گاهمان هميشه پروردگار، ملت و دل و بازو و فرزندان خويش بوده است
ما امروز نيز همين تكيه‌گاه‌ها را داريم و به ياري خدا پيروزي محقق است. همه آن وعده‌هاي غافلگيركننده من به شما از اينك مشهود خواهد بود
اينك در سطح آب در برابر بيروت كشتي جنگي اسرائيل را كه به تاسيسات زيرساختي ما، خانه‌هاي مردم و غيرنظاميان تجاوز مي‌كرد، ببينيد و دريابيد كه چگونه به همراه ده‌ها سرباز صهيونيست مي‌سوزد و غرق خواهد شد. اين آْغاز كار است و تا پايان سخن و وعده بسيار است
والسلام عليكم و رحمة‌الله


پي نوشت

متن كامل سخنان تلويزيوني سيد حسن نصر‌الله

تو ننگ عربی، سید حسن

ماذا يعني لبيک يا حسين

ويدئو لبيک يا حسين

۴/۲۸/۱۳۸۵

يا أيها الذين آمنوا. استجيبوا لله و للرسول. إذا دعاكم لما يحييكم

گزيده اي از گفتگوي خانم سهيلا آرين در برنامه کوله پشتي



بسم الله الرحمن الرحيم
الحمدلله الذي هدانا لهذا و ما كنا لنهتدي لولا أن هدانا الله - اعراف 43

نيتم اينه که مايه حرکت ديگران باشيم

الا بذکرالله تطمئن القلوب - رعد آيه 28
شايد دست ملکه اي روي قلب من هست که اين اطمينان رو به من ميده که الان خوب فارسي صحبت مي‌کنم

ميان سه تا فرزند، تنها من بودم که اين باند – نماز - رو نگه داشتم، الحمدلله رب العرش العظيم

با اين جمله تمام زندگي من رو خدا به هم ريخت
زندگي من يک سفره بود. يک سفره بزرگ منيت که همه چيز روش چيده بود و همه‌اش شيشه‌اي بود. خدا با يک جمله اين سفره را تکوند و همه چيز شکست
يکي از من پرسيد نمي شد اين تکه هاي شکسته رو بچسبوني
گفتم شايد با چسب رازي مي‌شد ولي دلم ديگه راضي نبود
چون مي‌فهميدم که به درد نمي‌خوره زندگي من
چسبوندن تيکه هايي که همه‌اش روي پايه نادرست چيده شده به درد نمي‌خوره

من همه چيز قرآن رو به خودم ربط ميدم . ميگم اينا براي منه . براي سهيلا . مخاطبش منم. اصلا مال منه. خدا با من داره صحبت ميکنه نه با حضرت محمد

ينزل الملائکه بالروح من امره علي من يشاء من عباده ان انذروا انه لا اله الا انا فاتقون - نحل 2

اين آيه رو شنيدم
يا أيها الذين آمنوا استجيبوا لله و للرسول إذا دعاكم لما يحييكم - انفال 24
حس کردم که من مردم
من هيچي بلد نبودم ولي دقيقا فهميدم که يک مرده هستم که دارم راه ميرم با تکبر، و همه چيز زير سلطه منيت منه و يکي اون بالا داره به من ميگه: فکر نکن که تو هستي‌ها. همه چيز منم. ببين همه چيز تو را شکوندم

سعي کردم فراموش کنم چيزي که شنيدم. نوار رو خاموش کردم. بر نگردوندم که دوباره گوش کنم. برگشتم خونه و زندگي من، زندگي ( روي کلمه زندگي تاکيد ميکنن) من، از اون لحظه شروع شد

اومديم ايران رفتم يه دفتر و يه قلم خريدم. براي خدا اي ميل فرستادم. نوشتم که: خب اومدي به من ياد دادي که من مردم. همه چيز منو شکوندي. حالا من بايد چه کار بکنم؟
چون ديگه هيچي براي من خوشمزه نبود. از اون لحظه که نوار رو گوش کردم ديگه هيچي تو دنيايي که داشتم و ساخته بودم براي خودم، خوشمزه نبود.
نوشتم: من سي و پنج سال زندگي کردم، مردم. تو به من ميگي مرده. حالا چه جوري زندگي کنم. ازش خواستم که پس به من يه کتابي معرفي کن

خيلي زمان کوتاهي گذشت نهج البلاغه اومد تو زندگي من
نهج البلاغه مي‌خوندم، مي‌خوردم . تزريق مي‌شد به من کلمات مولايم

وقتي نهج البلاغه تموم شد قرآن اومد
کلاسهاي متفاوت اومد
نام حسين اومد

وتر الموتور، دردونه خدا
درک نمي‌کردم که حسين چي بوده کي بوده
دوباره براي خدا اي ميل فرستادم که: خدايا خيلي سعي کردم حسين تو رو درک کنم. نميشه. نمي‌فهمم که کي بوده . خودت کمکم کن. به من بشناسونش. دوس دارم که امسال منم سينه بزنم. درک کنم محرم رو

واتقوا الله و يعلمکم الله - بقره آيه 282
کسي که واقعا بخواد، خدا خودش همه چي رو بهش ياد ميده
يه برنامه بود که مي‌گفت : اينه! اي‌ي‌ينه
اينه خداي ما ، ذلکم الله ربکم
شما بخواه خودش همه چيزو درست مي‌کنه

استادمون کتاب خصائص الحسين رو به من معرفي کرد

خصائص الحسين رو باز کردم عين نهج البلاغه ديگه همه چي رو مي‌فهميدم. شروع کردم به خوندن، نمي‌تونستم ببندمش. شيرين شيرين. اشک مي‌ريختم. به حيات مي‌رسيدم با خوندنش
امام حسين خيلي برام شيرين بود

شما گفتيد که من طوفان بپا کردم. ولي من فقط مي‌خوام بگم که
فلله العزه جميعا – فاطر آيه 10
طوفانها رو خدا بپا ميکنه. عزت مال خداست

زيبايي خدا به اينه که با هر زبوني باهاش صحبت کني متوجه ميشه

قسمت بزرگي از وجود من مونده تو بين الحرمين

من هيچ کلاسي رو بلد نبودم همه ش خودش جور شد
من نه حاج خانمي رو مي‌شناختم. نه مادر شهيد سيد احمد پلارک مي‌شناختم
هيچ کدوم از اينا تو زندگي من نبودن. هيچ کدوم نقشي بازي نمي‌کردن
من جستجو نکردم. فکر مي‌کنم يه کسي اينا رو آورد تو زندگي من
من دنبال کسي نمي‌گشتم. من فقط چسبيده بودم به همون نهج البلاغه و قرآن

خداوند در قرآن آيه اي دارند راجع به سه نفر از ياران حضرت محمد
وعلى الثلاثة الذين خلفوا حتى إذا ضاقت عليهم الأرض بما رحبت وضاقت عليهم أنفسهم وظنوا أن لا ملجأ من الله إلا إليه ثم تاب عليهم ليتوبوا إن الله هو التواب الرحيم - توبه 118

اين تنگي براي اين سه نفر پيش آمد به خاطر مخالفت در شرکت در جنگ تبوک
اين سه نفر ميرن خودشونو مي‌بندن به ستونهاي مسجد تا پيامبر بيان و اينا رو باز کنن
خداوند مي‌فرمايند که انقدر زندگي براي اينها تنگ شده بود که دنيا براشون تنگ شده بود
شما ببين يک نفر آدم با هواپيما از اينجا ميخواد بره مشهد، اون بالا تمام ايران ميشه اندازه يه ناخن
اونوقت ما، يه نفر، تو اين دنيا، تو اين جهان به اين بزرگي، چي ميشه به‌مون که انقدر ضاقت عليهم الارض، دنيا با اين وسعتش براي آدم تنگ ميشه . نه فقط دنيا، که شما از دست خودت، انقدر تنگ ميشي. بعد تو اون لحظه شما درک ميکني أن لا ملجأ من الله إلا إليه، که راهي نداري به غير از خودش

ما بايد به اين نقطه برسيم تا توحيد رو درک کنيم
ما بايد به اين نقطه برسيم تا ظرف منيت مون رو بشکونيم
هر وقت به اين نقطه رسيديم بقيه‌ش ديگه سرازيريه

حجاب، اسماعيل من بود
اين اسماعيل بزرگ من بود
ذبحش کردم
با کمک خدا
ولي ميدونين با چه کمکي؟
که تو چهل روز از يه گناه دوري کن، بقيه ش با من سهيلا
و من اينطور حجاب رو از خدا خواستم و آماده بودم که هر قيمتي هست بپردازم

چي بهتون از لحاظ حسي اضافه شد وقتي که حجابو انتخاب کردين؟

فکر کردم صاحب دارم
يه کسي داره منو نگاه مي‌کنه و اون بالا داره به ملائکه‌ش ميگه: ببينين! اين سهيلاست. براي منه ها

دوس دارم برسم به اون مرتبه اي که، خداوند اين گل وجود منو مي‌چلوند و مي‌فرمود
اني جاعل في الارض خليفه – بقره آيه 30

دوس دارم در مقابل اين همه نعمتهايي که خدا به من داده اقلا بندگي‌شو بکنم
چون واقعا تا اون لحظه که من اون نوارو شنيدم فهميدم که زندگي نکردم
زندگي نکردم، چون بندگي نکردم

ما خيلي الگوهاي زيبا تو اسلام داريم
زينب يک زن کامل. فاطمه سلام الله عليها يک الگوي کامل
ولي چون نمي‌شناسيم‌شون، ازشون استفاده نمي‌کنيم
چون حق و حقوق حجاب رو تو گفته هاي امام صادق عليه السلام بلد نيستيم
به خودمون زحمت نمي‌ديم که بريم پيدا کنيم. الگوها رو بشناسيم. حرفا رو بشناسيم
که بتونيم استفاده بکنيم

من هيچ احساس محدوديتي نمي‌کنم با انتخاب حجاب
احساس مي‌کنم که يک قدم از زمين بالاتر رفتم
روزي تو آمريکا، دفعه اولي که با حجاب برگشتم، دوستان اومده بودن ديدن ما. يکي از دوستان، وقتي من سيني نوشيدني رو تعارف مي‌کردم، در حضور چندين نفر به من گفت: نمي‌خورم سهيلا. سيني رو پس زد و گفت: اين چيه رو سرت گذاشتي؟ و من همون لحظه سيني رو گذاشتم رو ميز . دستم ناخودآگاه رفت روي سرم و گفتم: اينو ميگي؟ اين تاج بندگي منه
اين حجاب منه
اصلا اين لغت توي دايره لغت من نيست
تاج بندگي من، به عنوان يک زن شيعه مسلمان. اين اصلا توي کلام من نبود

من اينو گفتم . چهار سال بعد که گذشت خداوند در قرآن به من فرمودند که
فمن يرد الله أن يهديه يشرح صدره للإسلام و من يرد أن يضله يجعل صدره ضيقا حرجا كأنما يصعد في السماء كذلك يجعل الله الرجس على الذين لا يؤمنون - انعام 125
اون صحنه اون روز تو آمريکا رو ، خداوند به من نشون دادن
کسي که خداوند بخواد دلش رو براي اسلام وسيع کنه راهشو هم به‌ش ياد ميده
بلى إن تصبروا وتتقوا و يأتوكم من فورهم هذا يمددكم ربكم بخمسة آلاف من الملآئكة مسومين آل‌عمران 125

همه چيز سخته. راه آسوني نيست. من باحجاب بايد برمي‌گشتم به خانواده‌اي که کيف دو هزار دلاري هميشه تو دست من بود. لباسم شنل بود. کفشم کيفم لويي وتن بود
اين بود زندگي من. و من بايد با يک حجاب برمي‌گشتم توي اين خانواده

با کمال پر رويي و کمال افتخار. انگار دارم روي ابر راه ميرم، رفتم و برگشتم
اونجا، به خاطر نرفتن به جشن عروسي برادرم، خيلي فشار به خانواده اومد
ولي چون گناه بود اونجا، چون مشروب سرو مي‌شد، من اعلام کردم که من نميام
به خاطر اينکه حق خدا داره اينجا ضايع ميشه
و اين خيلي فشار بود روي خانواده من، که کسي که اينهمه دوره، حالا که اومده نمياد مهموني ما
و من از همه‌شون ممنونم، چون منو تحمل کردن. با اينکه درک نمي‌کنن، شايد، که من چي تو قلبم هست. ولي خب اون آيه با منه که: خداوند مدد ميکنه شما رو با پنج هزار فرشته . چه فرشته هايي . فرشته هاي مارک دار

ممکنه يه روزي من کيف مارک دار دستم بود، لباس شنل 900 دلاري تنم بود
ولي الان پنج‌هزار ملائکه مارک دار دور من هستن
و من حضور اينها رو کاملا لمس ميکنم
و آرامشي که به من ميدن
الا بذکر الله تطمئن القلوب
تمام مدت من با اينها راه ميرم
اينها هستن که منو راهنمايي ميکنن
اينها اين حرفا رو به زبان من جاري مي‌کنن
وگرنه من توانايي اينکه بدون آمادگي صحبت بکنم ندارم

بنابر اين فلله العزه جميعا همه عزت مال خداست

تا حالا شده به يه نفر غبطه بخوريد؟ به کي؟

بله. امام خميني . چون گفت: با دلي آرام به سوي خدا برميگردم . اين خيلي جمله بزرگيه
اينکه انقدر قشنگ بتونه بگه که، من کار خودمو کردم . همين شخصي که ميگه، من مکلف به نتيجه نيستم. من مکلف به وظيفه ام
من وظيفه مو به عنوان يک بنده بايد ادا بکنم
بعد از اون هر چه هست مال خداست

من خودم هر وقت فشارها رو من زياد ميشه به تصوير امام تو هواپيما موقعي که تبعيد بودن و برگشتن ايران نگاه به اون چشما ميکنم. به آرامشي که تو چشماي امام هست. شجاعت دليري و آرامش آرامشي که مستند به تاييد الهيه . اين رو مي‌بينم

ميدونين چرا؟ راهش ميدونين چيه؟
اينه که، تو دنيا شما فقط خدا رو بذاريد بالا، همه بيان پايين
عشيرتکم اموالکم ازواجکم بيوتکم
اينا همه بياد پايين، فقط خدا بالا
بعد خيلي راحته
ميگي تو دوس داري؟ بله؟ نه؟ باشه، نه
يعني همه به کنار، فقط خدا

رب اغفر لي و ارحمني و تب علي انک انت التواب الرحيم
رب اغفر لي و لوالدي و للمومنين يوم يقوم الحساب - سوره ابراهيم آيه 41
رب اجعلني مقيم الصلوه و من ذريتي ربنا و تقبل دعاء - سوره ابراهيم آيه 40
ربنا هب لنا من ازواجنا و ذرياتنا قره اعين و اجعلنا للمتقين اماما- سوره فرقان آيه 74
ربنا توفنا مسلمين - سوره اعراف آيه 126

خدايا هيچ کس به غير از تو نداريم
کمکمون کن


يکشنبه بيست و پنج تير هزار و سيصد و هشتاد و پنج - برنامه کوله پشتي


پي نوشت

شروع سخن با قرآن، ميان کلام با قرآن، ختم کلام با قرآن ۔ با قرآن اينگونه انس بگيريم

وَاتَّبعْ سَبيلَ مَنْ أنَابَ إِليّ - سوره لقمان آيه پانزده
راه كسى را پيروى كن كه توبه‏كنان به سوى من بازمى‏گردد

ايميل براي خدا و دو ركعت نماز عشق

۴/۱۸/۱۳۸۵

سپيده دم آيم، مگر تو را جويم

به سوی تو
به شوق روی تو
به طرف کوی تو
سپيده دم آيم
مگر تو را جويم
بگو کجايی

نشان تو
گه از زمين گاهی
ز آسمان جويم
ببين چه بی پروا
ره تو می پويم
بگو کجايی

کی
رود رخ ماهت از نظرم نظرم
به غير نامت
کی نام دگر ببرم
اگر تو را جويم
حديث دل گويم
بگو کجايی

به دست تو دادم، دل پريشانم، دگر چه خواهی
فتاده ام از پا، بگو که از جانم، دگر چه خواهی

يک دم از خيال من
نمی روی ای غزال من
دگر چه پرسی ز حال من

تا هستم من
اسير کوی توام
به آرزوی توام
اگر تو را جويم، حديث دل گويم، بگو کجايی
به دست تو دادم، دل پريشانم، دگر چه خواهی

فتاده ام از پا
بگو که از جانم
دگر چه خواهی

شعري از عبدالله الفت

۴/۱۴/۱۳۸۵

قصه ظهر جمعه





جالبترين و شيرين ترين خاطره ام از اين برنامه مربوط به همان سالهاي اوليه تصدي اين كار است، كه تقريباّ همه نامه هاي رسيده به برنامه را خودم مي خواندم و جواب مي دادم.
مقدمتاّ بايد عرض كنم اينطور كه همه مي گويند، صدايم نسبت به سن و قيافه ام به مراتب پيرتر به نظر مي رسد. اغلب هم كساني كه مرا نديده اند فكر مي كنند اين صدا بايد مربوط به يك آدم سالدار نسبتاّ چاق و توپر باشد. در آن زمانها عده قابل توجهي از شنوندگان نوجوان برنامه حتي آنهايي كه هفده ـ هجده سال داشتند، مرا به جاي پدر خود قلمداد مي كردند (آن موقع من بيست و نه سال داشتم) و مايل بودند خصوصي ترين مشكلات و مسائل زندگي خود را با من در ميان بگذارند تا از اين طريق چاره جويي كنند و يا احتمالاّ بنده، با تذكر بعضي مسائل در مقدمه برنامه، به حل اين مشكلات آنها كمك كنم. اين اعتماد و همدلي به حدي بود كه گاهي عميقاّ دچار نگراني مي شدم كه اگر خداي نكرده آدم ناجوري گويندگي اين برنامه را به عهده داشت و تا اين حد مورد اعتماد اين خيل بزرگ صادق و پاكدل فرار مي گرفت، چه مسائلي كه ممكن بود به بار بيايد!
از طرف ديگر من فرصت و توانايي حل آن مسائل را نداشتم و صرفاّ مجبور بودم نقش يك سنگ صبور را براي آنها بازي كنم. هنوز يادم هست نامه آن دختر هفده ساله مسعوديه اي را، كه به شدت مورد استثمار پدر بيرحمش واقع شده و از بنده به عنوان «پدر بزرگوارش» ياري مي طلبيد، نيز نامه آن دخترك دانش آموز مستضعف را كه از من خواسته بود از معلمان و اولياء مدارس بخواهم كه آنقدر روي خريد لباس و كفش ورزشي توسط دانش آموزان پافشاري و تاكيد نكنند، چون خانواده هايي امثال خانواده او توانايي مالي لازم را براي اين كار ندارند و در نتيجه، اين قبيل بچه ها در مدرسه سرشكسته و خجلت زده مي شوند. وقتي كه اين نامه را در مقدمه برنامه خواندم ، چيزي نگذشته بود كه از چندين نقطه، كمكهاي مالي خالصانه چند نفر به طرف ما سرازير شد تا من به عنوان امين خودشان آن را به دست دخترك برسانم. از اين جمله بود هزار تومان ارسالي يك دختر دانش آموز ايراني سال چهارم نظري از شيخ نشين «دوبي».
اين مسئله دل مرا لبريز از شادي و شور و امتنان كرد. احساس مي كردم كه اين برنامه، جدا از جنبه سرگرمي و آموزندگي اش، تبديل به رشته اي نامريي شده كه قلبهاي بسياري را در دورترين نقاط كشور و حتي خارج از كشور به هم پيوند مي دهد. انگار يك خانواده بزرگ و همدل! و نمي دانيد چه حس خوشي داشتم از اين حالت!

متن خداحافظي محمدرضا سرشار با شنوندگان قصه ظهر جمعه

۴/۰۱/۱۳۸۵

حتى يك لحظه خدا را فراموش نكردم



اى مادر! هنگامى‏ كه فرودگاه تهران را ترك مى‏گفتم تو حاضر شدى و هنگام خداحافظى گفتى: اى مصطفى، من تو را بزرگ كردم، با شيره جان خود تو را پرورش دادم و اكنون كه مى‏روى از تو هيچ نمى‏خواهم و هيچ انتظارى از تو ندارم، فقط يك وصيت مى‏كنم و آن اين‏كه خداى بزرگ را فراموش نكنى
اى مادر، بعد از بيست و دو سال به ميهن عزيز خود بازمى‏گردم و به تو اطمينان مى‏دهم كه در اين مدت دراز حتى يك لحظه خدا را فراموش نكردم، عشق او آن‏قدر با تار و پود وجودم آميخته بود كه يك لحظه حيات من بدون حضور او ميسر نبود

پي نوشت: اين دست‏نگاشته را دكتر چمران در نخستين روز ورود به تهران خطاب به مادر نوشت و هيچ‏گاه هم به او نداد

۳/۲۲/۱۳۸۵

من از خداى خود حيا مى‏كنم

ابوسعيد خدرى مى‏گويد: روزى على بن ابى طالب عليه السّلام سخت گرسنه شدند و به حضرت زهرا عليهاالسّلام فرمودند: اى فاطمه! آيا غذايى نزد تو هست كه براى من بياورى؟
ايشان فرمود: نه. قسم به خدايى كه پدرم را به پيامبري تكريم كرد و تو را با جانشينى پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم گرامى داشت، از اوّل صبح چيزى ندارم و دو روز است چيزى نخورده‏ايم مگر اين كه شما را بر خود و دو فرزندم حسن و حسين عليهماالسّلام ترجيح داده‏ام
حضرت على عليه السّلام فرمودند: اى فاطمه! چرا به من نگفتى تا برايتان چيزى تهيه كنم؟

فقالت: يا اباالحسن! انّى لأستحيى من الهى أن اكلّف نفسك ما لا تقدر عليه

اى ابوالحسن! من از خداى خود حيا مى‏كنم شما را بر كارى وادارم كه توانايى آن را نداريد

پاورقى 1 - بحار: 59/43 حديث 51 -

۳/۰۳/۱۳۸۵

عاقبت این عشق هلاکم کند

بی سر و سامان توام یا حسین
دست به دامان توام یا حسین

جان علی سلسله بندم مکن
گردم، از خاک بلندم مکن

عاقبت این عشق هلاکم کند
در گذر کوی تو خاکم کند

تربت تو بوی خدا می دهد
بوی حضور شهدا می دهد

مشعر حق! عزم منا کرده ای
کعبه ی شش گوشه بنا کرده ای

شهري در آسمان



مسجد جامع خرمشهر، قلب شهر بود كه مي تپيد و تا بود مظهر ماندن و استقامت بود. مسجد جامع خرمشهر، مادري بود كه فرزندان خويش را زير بال و پر گرفته بود و در پناهي پناه داده بود و تا بود، مظهر ماندن و استقامت بود و آنگاه نيز كه خرمشهر به اشغال متجاوزان در آمد و مدافعان ناگزير شدند كه به آن سوي شط خرمشهر كوچ كنند باز هم مسجد جامع، مظهر همه آن آرزوهايي بود كه جز در بازپس گيري شهر برآورده نمي شود. مسجد جامع، همه خرمشهر بود. خرمشهر از همان آغاز، خونين شهر شده بود. خرمشهر خونين شهر شده بود تا طلعت حقيقت، از افق غربت و مظلوميت رزم آوران و بسيجيان غرقه در خون ظاهر شود و مگر آن طلعت را جز از منظر اين آفاق مي توان نگريست؟

آنان در غربت جنگيدند و با مظلوميت به شهادت رسيدند و پيكرهاشان زير شني تانك هاي شيطان تكه تكه شد و به آب و باد و خاك و آتش پيوست. اما... راز خون آشكار شد. راز خون را جز شهدا در نمي يابند. گردش خون در رگ هاي زندگي شيرين است، اما ريختن آن در پاي محبوب، شيرين تر است؛ و نگو شيرين تر، بگو بسيار شيرين تر است

راز خون در آنجاست كه همه حيات به خون وابسته است. اگر خون يعني همه حيات... و از ترك اين وابستگي دشوارتر هيچ نيست پس، بيشترين، از آن كسي است كه دست به دشوارترين عمل بزند. راز خون در آنجاست كه محبوب خود را به كسي مي بخشد كه اين راز را دريابد. آن كسي كه لذت اين سوختن را چشيد، در اين ماندن و بودن جز ملامت و افسردگي هيچ نمي يابد

آنان را كه از مرگ مي ترسند از كربلا مي رانند. مردان مرد، جنگاوران عرصه جهادند كه راه حقيقت وجود انسان را از ميان هاويه آتش جسته اند
آنان ترس را مغلوب كرده اند تا فتوت آشكار شود و راه فنا را به آنان بياموزد و موانسان حقيقت افسردگي هيچ نمي يابد

آنان را كه از مرگ مي ترسند از كربلا مي رانند. وقتي كه كار آن همه دشوار شد كه ماندن در خرمشهر معناي شهادت گرفت، هنگام آن بود كه شبي عاشورايي برپا شود و كربلائيان پاي در آزموني دشوار بگذارند

اين ويرانه ها كه به ظاهر زبان در كشيده اند و تن به استحاله اي تدريجي سپرده اند كه در زير تازيانه باد و باران روي مي دهد، شاهدند كه عشق چگونه از ترس فراتر نشسته است. كربلا مستقر عشاق است و شهيد سيدمحمدعلي جهان آرا چنين كرد تا جز شايستگان كسي در آن استقرار نيابد. شايستگان آنانند كه قلبشان را عشق تا آنجا آكنده است كه ترس از مرگ، جايي براي ماندن ندارد. شايستگان جاودانند؛ حكمرانان جزاير سرسبز اقيانوس بي انتهاي نور نور كه پرتوي از آن همه كهكشان هاي آسمان دوم را روشني بخشيده است. اي شهيد، اي آنكه بر كرانه ازلي و ابدي وجود برنشسته اي، دستي برآر و ما قبرستان نشينان عادات سخيف را نيز از اين منجلاب بيرون كش

سيد مرتضي آويني
متن برنامه پنجم روايت فتح

۲/۱۸/۱۳۸۵

سعی و عمل

از پروین اعتصامی

براهی در، سلیمان دید موری ..... که با پای ملخ میکرد زوری
بزحمت، خویش را هر سو کشیدی ..... وزان بار گران، هر دم خمیدی
ز هر گردی، برون افتادی از راه ..... ز هر بادی، پریدی چون پر کاه
چنان در کار خود، یکرنگ و یکدل ..... که کارآگاه، اندر کار مشکل
چنان بگرفته راه سعی در پیش ..... که فارغ گشته از هر کس، جز از خویش
نه‌اش پروای از پای اوفتادن ..... نه‌اش سودای کار از دست دادن

بتندی گفت کای مسکین نادان ..... چرائی فارغ از ملک سلیمان
مرا در بارگاه عدل، خوانهاست ..... بهر خوان سعادت، میهمانهاست
بیا زین ره، بقصر پادشاهی ..... بخور در سفره‌ی ما، هر چه خواهی
به خار جهل، پای خویش مخراش ..... براه نیکبختان، آشنا باش
ز ما، هم عشرت آموز و هم آرام ..... چو ما، هم صبح خوشدل باش و هم شام
چرا باید چنین خونابه خوردن ..... تمام عمر خود را بار بردن
رهست اینجا و مردم رهگذارند ..... مبادا بر سرت پائی گذارند
مکش بیهوده این بار گران را ..... میازار از برای جسم، جان را

بگفت از سور، کمتر گوی با مور ..... که موران را، قناعت خوشتر از سور
چو اندر لانه‌ی خود پادشاهند ..... نوال پادشاهان را نخواهند
برو جائیکه جای چاره‌سازیست ..... که ما را از سلیمان، بی نیازیست
نیفتد با کسی ما را سر و کار ..... که خود، هم توشه داریم و هم انبار
بجای گرم خود، هستیم ایمن ..... ز سرمای دی و تاراج بهمن
چو ما، خود خادم خویشیم و مخدوم ..... بحکم کس نمیگردیم محکوم

۱/۲۱/۱۳۸۵

پيامبر اسلام نه! پيامبر خدا

سالها پیش از استاد ارجمندم آیت الله روضاتی شنیدم که مرحوم امیری فیروزکوهی، شاعر و محقق برجسته کشورمان، مقاله ای در باره غلط بودن تعبیر «پیامبر اسلام» در مجله دانشکده الهیات مشهد نوشته است. ایشان اصرار داشت که سخن مرحوم امیری درست است و ما نباید این تعبیر را که غلط و ساخته دست مستشرقان است در هیچ کجا بکار ببریم

مع الاسف شاهدیم که بی دقتی ما دامنه اش چندان وسیع است که بسیاری از نویسندگان ما از آن در عناوین کتابهایشان استفاده کرده اند. به علاوه طی سالها شاهد بوده و هستیم که در بیشتر متن هایی که در صدا و سیما خوانده شده یا در مطبوعات درج می شود همیشه از این ترکیب نادرست استفاده می شود. در حالی که قدسیت کلمه رسول خدا (ص) بسیار روشن و واضح و نادرستی تعبیر پیامبر اسلام با اندکی تأمل قابل درک است

در ضمن کار و مطالعه آثار اسلامی، دریافتم که آنچه همیشه میان مسلمانان و در متون مقدس از قرآن و حدیث و غیره بکار رفته تعبیر «رسول الله» است نه رسول الاسلام که هیچ سابقه ای ندارد. حتی امروز هم در فرهنگ مسلمانان غیر فارسی زبان، به خصوص در زبان عربی، کسی تعبیر رسول الاسلام را به کار نمی برد

این اهمیت از آن بابت است که قداست رسول، به آن است که از طرف خدای تعالی برای زمینیان فرستاده شده است. خداوند مرتب روی این جنبه تکیه دارد و به همین دلیل است که تعبیر رسول الله در متون مقدس استفاده می شود. در قرآن به طور مؤکد تعبیر رسول الله داریم و متأسفانه در فرهنگ ما به کاربردن این تعبیر قرآنی ترک شده و به جای آن، آن تعبیر نامأنوس آمده است

اگر ما جهت الهی رسالت را با ساختن تعبیر «پیامبر اسلام» کنار بگذاریم، درست به همان هدفی که مستشرقان از جعل و کاربرد این تعبیر داشته اند نزدیک شده ایم . آنان اعتقادی به این که محمد (ص) از طرف خدا آمده ندارند، اما با این مطلب که محمد (ص) دین اسلام را میان مردم آورده، مشکلی نداشته و این تعارضی با معتقدات و باورهای غیردینی یا ضددینی آنان ندارد. بنابراین به راحتی کلمه پیامبر اسلام را ساخته اند و به جای پیامبر خدا گذاشته اند

البته می پذیریم که وقتی یک مسلمان ایرانی، کلمه پیامبر اسلام را به کار می برد، قصد انکار آن طرف یعنی بعد الهی این رسالت را ندارد. اما این امر بر حسب یک عادت است، نه آن که بر اساس این تعبیر به جنبه الهی بودن دین می رسد

خلاصه‌اي از مطلب «پيامبر اسلام» تعبير شرق‌شناسانه و مارکسيستي است
نوشته: رسول جعفريان

۱/۱۵/۱۳۸۵

دوباره‌ گلبرگ هشتم

خداوند هر سال یک کتاب جدید نازل می کند با چهار فصل و سیصد و شصت و پنج صفحه
ما چند صفحه را با تأمل می خوانیم؟

۱/۰۹/۱۳۸۵

رحلت پدر

از انس بن مالک روایت است که چون از دفن پیامبر فارغ شدیم حضرت فاطمه سوی من آمد و گفت: ای انس! چگونه توانستید خاک به صورت پیامبر خدا بریزید؟ پس گریست و فرمود: پدرجان دعوت خدا را اجابت کردی... پدرم چه نزدیکی به پروردگارت. پس فاطمه سلام الله علیها مشتی از خاک پاک آن قبر مطهر گرفت. بر دیدگان گذاشت و فرمود: ماذا علی المشتم تربه احمد...سزاوار است کسی که تربت احمد را بویید...ان لا یشم مدی الزمان غوالیا...در طول روزگار عطری نبوید...صبت علی مصائب لو أنها...صبت علی الایام صرن لیالیا...مصیبتی بر من وارد شده که اگر بر روزها وارد شده بود، شب می شدند

۱۲/۱۵/۱۳۸۴

وحدتِ نياز

سال 1353 من با يكى دو نفر ديگر در سلول خيلى كوچكى در تهران زندانى بودم. طول اين سلول دو و بيست و عرض آن يك و هشتاد متر بود. يك شب اول مغرب داشتم نماز مى‏خواندم كه يك نفر زندانىِ جديد را وارد سلول كردند. زندانىِ جديد از كمونيست‏هاى خيلى متعصب و داغ بود. وقتى ديد من دارم نماز مى‏خوانم و فهميد مذهبى هستم، از همان اول براى من قيافه گرفت! هرچه سعى كردم با او ارتباط برقرار كنم، ديدم نمى‏شود؛ اخمهايش توى هم است و حاضر نيست با من گرم بگيرد. به او جمله‏يى گفتم كه بكلى تغييرش داد. گفتم احمد سوكارنو در كنفرانس باندونگ گفته است چيزى كه ما را اين‏جا گرد آورده، وحدت دين يا عقيده يا نژاد نيست؛ بلكه وحدتِ نياز است. گفتم من و تو در اين‏جا وحدتِ نياز داريم؛ در يك سلول داريم زندگى مى‏كنيم؛ يك مأمور پشت در مراقب ماست؛ يك بازجو و يك شكنجه‏گر منتظر من و توست؛ عقيده‏ى ما يكى نيست، اما نيازمان يكى است. گفتم وقتى وحدت نياز در سطح عالَم مى‏تواند تأثيرگذار باشد، در يك سلول به اين كوچكى بيشتر مى‏تواند تأثيرگذار باشد. پس از اين صحبت، ما با هم رفيق شديم! در حقيقت احمد سوكارنو ما را با هم رفيق كرد! امروز هم همين‏طور است؛ كشورهاى ما وحدتِ نياز دارند. امروز همه‏ى كشورهاى اسلامى بدون استثناء مورد هدف توطئه‏ها و طمع‏هايى هستند؛ اين در حالى است كه امكانات خيلى زيادى دارند

آقاي خامنه اي
از اينجا

۱۲/۰۷/۱۳۸۴

يك سوم، خواب

The average human spends one-third of his/her life sleeping.
So when you're 21, you've actually spent seven years asleep!



خب كه چي؟

مراقب باشيم اين يك-سوم، دو-سوم و سه-سوم نشه

۱۱/۲۶/۱۳۸۴

رحم كنين به كسى كه سرمايه ش داره ذوب ميشه

ابتدا اين را بخوانيد، سپس اين را



والعصر
ان الانسان لفي خسر
-------------------
مرد يخ فروش فرياد مى زد و مى گفت : ارحموا من يذوب رأس ماله. ارحموا من يذوب رأس ماله
رحم كنيد به كسى كه سرمايه ش داره ذوب ميشه. رحم كنيد به كسى كه سرمايه ش داره ذوب ميشه

يكى از بزرگان پيشين گفته است معنى اين آيه را من از آن مرد يخ فروش آموختم. پيش خود گفتم اين است معنى ان الانسان لفى خسر: عصر و زمان مى گذرد و عمر انسان تمام مي شود. چيزي به دست نمي آورد و زيانكار مي ماند
-------------------
الا الذين آمنوا و عملوا الصالحات و تواصوا بالحق و تواصوا بالصبر
-------------------
رحم كنيم به خودمون. تنها سرمايه مون داره آب ميشه. عمرمون داره تموم ميشه

۱۱/۲۴/۱۳۸۴

اعتراف

مطلبي از سيبستان را مي خوانم كه به اين پاراگراف مي رسم. شما هم بخوانيد

از دو سه روزی پيش که اين مقاله کم نظير رابرت فيسک را خوانده ام مدام فکر می‌کنم چه حرف مهمی زده است اين مرد. می گويد (خطاب به غربيان سکولار در قصه اين کاريکاتورها) که، می گوييد چرا ما که مسيح را کاريکاتور می کنيم، نتوانيم محمد را کاريکاتور کنيم. حال آنکه اين قياس مع الفارق است. به گمان افتاده ايم. زيرا مسيحيت ما مرده است و اسلام آنها زنده است. می‌گويد مردم خاورميانه با اسلام زندگی می‌کنند. اما ما اروپاييان مسيحيت را زير لت-و-کوب ساليان نيمه‌جان کرده ايم. از همين جاست که کمتر کسی از کاريکاتور مسيح در اينجا برانگيخته می‌شود اما از کاريکاتور محمد آنجا همه برانگيخته می‌شوند. مسيح ما زنده نيست اما محمد آنها زنده است
اين شهادت مهمی است از زبان مردی که خاورميانه را خوب می‌شناسد و همزمان از فرهيختگان اروپاست. شهادتی که از ارادت ما مردم و زیست ارادتمندانه ما پرده بر می‌دارد

۱۱/۱۱/۱۳۸۴

با كاروان نيزه - بند پاياني


بند سيزدهم

تو پيش روي، و پشت سرت آفتاب و ماه
آن يوسفي كه تشنه برون آمدي زچاه

جسم تو در عراق و سرت ره‌سپار شام
برگشته‌اي و مي‌نگري سوي قتل‌گاه

امشب، شبي‌ست از همه شب‌ها سياه‌تر
تنها تر از هميشه‌ام اي شاه بي‌سپاه

با طعن نيزه‌ها به اسيري نمي‌رويم
تنها اسير چشم شماييم، يك نگاه!

امشب به نوحه خواني‌ات از هوش رفته‌ام
از تار واي وايم و از پود آه آه

بگذار شام، جامه‌ي شادي به تن كند
شب با غم تو كرده به تن، جامه‌ي سياه!

بگذار آبي از عطشت نوشد آفتاب
پيراهن غريب تو را پوشد آفتاب


بند چهاردهم

قربان آن ني يي كه دمندش سحر، مدام
قربان آن مي يي كه دهندش علي‌الدوام

قربان آن پري كه رساند تو را به عرش
قربان آن سري كه سجودش شود قيام

هنگامه‌ي برون شدن از خويش، چون حسين(ع
راهي برو كه بگذرد از مسجدالحرام

اين خطٌي از حكايت مستان كربلاست :
ساقي فتاد ، باده نگون شد ، شكست جام

تسبيح گريه بود و مصيبت، دو چشم ما
يك الامان ز كوفه و صد الامان ز شام

اشكم تمام گشت و نشد گريه‌ام خموش
مجلس به سر رسيد و نشد روضه‌ام تمام

با كاروان نيزه به دنبال، مي‌روم
در منزل نخست تو از حال مي‌روم



علي‌رضا قزوه
تمام شد در شب دوازدهم محرم سال 1423 هجري برابر با دوازدهم فروردين ماه 1381 شمسي

با كاروان نيزه - بند يازدهم و دوازدهم

علي‌رضا قزوه


بند يازدهم

از شرق نيزه، مهر درخشان بر آمده‌ست
وز حلق تشنه، سوره‌ي قرآن بر آمده‌ست

موج تنور پيرزني نيست اين خروش
طوفاني از سماع شهيدان بر آمده‌ست

اين كاروان تشنه،‌ ز هر جا گذشته است
صد جويبار، چشمه‌ي حيوان بر آمده‌ست

باور نمي‌كني اگر از خيزران بپرس
كآيات نور، از لب و دندان بر آمده‌ست

انگشت ما گواه شهادت كه روز مرگ
انگشتري ز دست شهيدان در آمده‌ست

راه حجاز مي‌گذرد از دل عراق
از دشت نيزه، خار مغيلان بر آمده‌ست

چون شب رسيد، سر به بيابان گذاشتيم
جان را كنار شام غريبان گذاشتيم


بند دوازدهم

گودال قتل‌گاه، پر از بوي سيب بود
تنها تر از مسيح، كسي بر صليب بود

سرها رسيد از پي هم، مثل سيب سرخ
اول سري كه رفت به كوفه، حبيب بود!

مولا نوشته بود: بيا اي حبيب ما
تنها همين، چقدر پيامش غريب بود

مولا نوشته بود: بيا، ‌دير مي‌شود
آخر حبيب را ز شهادت نصيب بود

مكتوب مي‌رسيد فراوان، ولي دريغ
خطش تمام، كوفي و مهرش فريب بود

اما حبيب، رنگ خدا داشت نامه‌اش
اما حبيب، جوهرش «امن يجيب» بود

يك دشت، سيب سرخ، به چيدن رسيده بود
باغ شهادتش، به رسيدن رسيده بود

با كاروان نيزه - بند نهم و دهم

علي‌رضا قزوه


بند نهم

در مشك تشنه، جرعه‌ي آبي هنوز هست
اما به خيمه‌ها برسد با كدام دست؟

برخاست با تلاوت خون،‌ بانگ يا اخا
وقتي «كنار درك تو، كوه از كمر شكست

تيري زدند و ساقي مستان ز دست رفت
سنگي زدند و كوزه‌ي لب تشنگان شكست

شد شعله‌هاي العطش تشنگان، بلند
باران تير آمد و بر چشم‌ها نشست

تا گوش دل شنيد، صداي (الست) دوست
سر شد (بلي)‌ي تشنه لبان مي الست

ناگاه بانگ ساقي اول بلند شد
پيمانه پر كنيد، هلا عاشقان مست

باران مي‌گرفت و سبوها كه پر شدند
در موج تشنگي، چه صدف‌ها كه دُر شدند


بند دهم

باران مي گرفته، به ساغر چه حاجت است؟
ديگر به آب زمزم و كوثر چه حاجت است؟

آوازه‌ي شفاعت ما، رستخيز شد
در ما قيامتي‌ست، به محشر چه حاجت است؟

كي اعتنا به نيزه و شمشير مي‌كنيم؟
ما كشته‌ي توايم، به خنجر چه حاجت است؟‌

بي‌سر دوباره مي‌گذريم از پل صراط
تا ما بر آن سريم، به اين سر چه حاجت است؟

بسيار آمدند و فراوان، نيامدند
من لشكرم خداست، به لشكر چه حاجت است؟‌

بنشين به پاي منبر من، ‌نوحه‌خوان، ‌بخوان
تا نيزه‌ها به پاست، ‌به منبر چه حاجت است؟

در خلوت نماز، چو تحت الحَنَك كنم
راز غدير گويم و شرح فدك كنم

با كاروان نيزه - بند هفتم و هشتم

علي‌رضا قزوه


بند هفتم

از دست رفته دين شما، دين بياوريد!
خيزيد، مرهم از پي تسكين بياوريد!

دست خداست، اين كه شكستيد بيعتش
دستي خداي گونه‌تر از اين بياوريد!

وقت غروب آمده، سرهاي تشنه را
از نيزه‌هاي بر شده، پايين بياوريد

امشب براي خاطر طفل سه ساله‌ام
يك سينه ريز، خوشه‌ي پروين بياوريد!

گودال، تيغ كند، سنان‌هاي بي‌شمار
يك ريگ‌زار، سفره‌ي چرمين بياوريد!

سرها ورق ورق، همه قرآن سرمدي‌ست!
فالي زنيد و سوره‌ي ياسين بياوريد!

خاتم سوي مدينه بگو بي‌نگين برند!
دست بريده، جانب ام‌البنين برند!


بند هشتم

خون مي‌رود هنوز ز چشم تر شما
خرمن زده‌ست ماه، به گرد سر شما

آن زخم‌هاي شعله فشان، هفت اخترند
يا زخم‌هاي نعش علي اكبر شما؟

آن كهكشان شعله‌ور راه شيري است
يا روشنان خون علي اصغر شما؟

ديوان كوفه از پي تاراج آمدند
گم شد نگين آبي انگشتر شما

از مكه و مدينه، نشان داشت كربلا
گل داد(نور) و (واقعه) در حنجر شما

با زخم خويش، بوسه به محراب مي‌زديد
زان پيش‌تر كه نيزه شود منبر شما

گاهي به غمزه، ياد ز اصحاب مي‌كني
بر نيزه،‌ شرح سوره‌ي احزاب مي‌كني

با كاروان نيزه - بند پنجم و ششم

علي‌رضا قزوه


بند پنجم

كو خيزران كه قافيه‌اش با دهان كنند
آن شاعران كه وصف گل ارغوان كنند

از من به كاتبان كتاب خدا بگو
تا مشق گريه را به ني خيزران كنند

بگذار بي‌شمار بميرم به پاي يار
در هر قدم دوباره مرا نيمه جان كنند

پيداست منظري كه در آن روز انتقام
سرهاي شمر و حرمله را بر سنان كنند

يارب، سپاه نيزه، همه دستشان تهي‌ست
بي‌توشه‌اند و همرهي كاروان كنند

با مهر من، غريب نمانند روز مرگ
آنان كه خاك مهر مرا حرز جان كنند

با پاي سر، ‌تمامي شب،‌ راه آمدم
تنهايي‌ام نبود، كه با ماه آمدم


بند ششم

اي زلف خون فشان توام ليله‌البرات
وقت نماز شب شده، حي علي‌الصلات

از منظر بلند، ببين صف كشيده‌اند
پشت سرت تمامي ذرات كائنات

خود، جاري وضوست، ولي در نماز عشق
از مشك‌هاي تشنه وضو مي‌كند، فرات

طوفان خون وزيده، سر كيست در تنور؟
خاك تو نوح حادثه را مي‌دهد نجات!

بين دو نهر، خضر شهادت به جست‌وجوست
تا آب نوشد از لبت، اي چشمه‌ي حيات

ما را حيات لم يزلي، جز رخ تو نيست
ما بي تو چشم بسته و ماتيم و در ممات

عشقت نشاند، باز به درياي خون، مرا
وقت است تيغت آورد از خود، برون، مرا

با كاروان نيزه - بند سوم و چهارم

علي‌رضا قزوه


بند سوم

فرصت دهيد گريه كند بي‌صدا، فرات
با تشنگان بگويد از آن ماجرا، فرات

گيرم فرات بگذرد از خاك كربلا
باور مكن كه بگذرد از كربلا، فرات

با چشم اهل راز نگاهي اگر كنيد
در بر گرفته مويه‌كنان مشك را فرات

چشم فرات در ره او اشك بود و اشك
زان گونه اشك‌ها كه مرا هست با فرات

حالي به داغ تازه‌ي خود گريه مي‌كني
تا مي‌رسي به مرقد عباس، يا فرات

از بس كه تير بود و سنان بود و نيزه بود
هفتاد حجله بسته شد از خيمه تا فرات

از طفل آب، خجلت بسيار مي‌كشم
آن يوسفم كه ناز خريدار مي‌كشم


بند چهارم

بعد از شما به سايه‌ي ما تير مي‌زدند
زخم زبان به بغض گلوگير مي‌زدند

پيشاني تمامي‌شان داغ سجده داشت
آنان كه خيمه‌گاه مرا تير مي‌زدند

اين مردمان غريبه نبودند، اي پدر
ديروز در ركاب تو شمشير مي‌زدند

غوغاي فتنه بود كه با تيغ آبدار
آتش به جان كودك بي‌شير مي‌زدند

ماندند در بطالت اعمال حج‌شان
محرم نگشته تيغ به تقصير مي‌زدند

در پنج نوبتي كه هبا شد نمازشان
بر عشق، چار مرتبه تكبير مي‌زدند

هم روز و شب به گرد تو بودند سينه‌زن
هم ماه و سال، بعد تو زنجير مي‌زدند

از حلق‌هاي تشنه، صداي اذان رسيد
در آن غروب، تا كه سرت بر سنان رسيد

با كاروان نيزه - بند دوم

علي‌رضا قزوه


جوشيد خونم از دل و شد ديده باز، تر
نشنيد كس مصيبت از اين جان‌گدازتر

صبحي دميد از شب عاصي سياه‌تر
وز پي شبي ز روز قيامت درازتر

بر نيزه‌ها تلاوت خورشيد، ديدني‌ست
قرآن كسي شنيده از اين دل‌نوازتر؟

قرآن منم چه غم كه شود نيزه، رحل من
امشب مرا در اوج ببين سرفرازتر

عشق توام كشاند بدين جا، نه كوفيان
من بي‌نيازم از همه، تو بي‌نيازتر

قنداق اصغر است مرا تير آخرين
در عاشقي نبوده ز من پاك‌بازتر

با كاروان نيزه شبي را سحر كنيد
باران شويد و با همه تن گريه سر كنيد

۱۱/۱۰/۱۳۸۴

با كاروان نيزه - بند اول

علي‌رضا قزوه

مي‌آيم از رهي كه خطرها در او گم است
از هفت منزلي كه سفرها در او گم است

از لا به لاي آتش و خون جمع كرده‌ام
اوراق مقتلي كه خبرها در او گم است

دردي كشيده‌ام كه دلم داغ‌دار اوست
داغي چشيده‌ام كه جگرها در او گم است

با تشنگان چشمه احلي من العسل
نوشم ز شربتي كه شكرها در او گم است

اين سرخي غروب كه هم‌رنگ آتش است
توفان كربلاست كه سرها در او گم است

ياقوت و دُر صيرفيان را رها كنيد
اشك است جوهري كه گهرها در او گم است


هفتاد و دو ستاره غريبانه سوختند
اين است آن شبي كه سحرها در او گم است

باران نيزه بود و سر شه‌سوارها
جز تشنگي نكرد علاج خمارها

۱۱/۰۲/۱۳۸۴

برادر! عیدت مبارک

براي نوشتن از غدير هيچگاه دير نيست. مطلب پارسال را دوباره مي آورم

----------------------------------------------------------

غدیر بود. رفتیم پیشانی ابوذر را ببوسیم و بگوییم: «برادر! عیدت مبارک» پیشانیش
!!از آفتـاب ربذه سوخته بود
!!به «ابن سکیت» گفتیم «علی». هیچ نگفت، نگاهمان کرد و گریست. زبانش را بریده بودند
خواستیم دستهای میثم را بگیریم و بگوییم «سپاس خدای را که ما را از متمسّکین به
!!ولایت امیرالمؤمنین قرار داد» دستهایش را قطع کرده بودند
گفتیم:«یک سیدی بیابیم و عیدی بگیریم» سیّدی! کسی از بنی هاشم. جسدهاشان درز لای
دیوارها شده بود و چاه ها از حضور پیکرهای بی سرشان پر بود! زندانی دخمه های تـاریک
.بودند وغل های گران بر پا، درکنج زندانها نماز می خواندند

فقط همین نبود که میان بیابان بایستد، رفتگان را بخواند که برگردند و صبر کند تـا
ماندگان برسند. فقط همین نبود که منبری از جهاز شتران بسازد و بالا برود، صدایش کند و
دستش را بالا بگیرد، فقط گفتن جمله کوتـاه «علی مولاست» نبود. کار اصلاً اینقدرها ساده
.نبود. فصل اتمام نعمت، فصل بلوغ رسالت. فصل سختی بود
بیعت با «علی» مصافحه ای ساده نبود. مصافحه با همه رنجهایی بود که برای ایستـادن
پشت سر این واژه سه حرفی باید کشید. ایستـادن پشت سر واژه ای سه حرفی، که در حق
.سخت گیر بود
این روزها ولی همه چیز آسان شده است. این روزها «علی مولاست» تکیه کلامی معمولی و
راحت است.اگر راحت می شود به همه تیرک های توی بزرگراه تراکت سال امیرالمؤمنین زد
و روی تـابلوهای تبلیغاتی با انواع خطها نوشت «علی»!، اگر خیلی راحت و زیاد و
پشت سر هم می شود این کلمه را تکرار کرد و تکرار، حتما جایی از راه را اشتباه
..!آمده ایم. شاید فقط با اسم یا خط بی جان مصافحه کرده ایم، وگرنه با او؟
.کار حتما سخت بود، صبوری بی پایان بر حق، تـاب آوردن عتاب هایش حتما سخت بود

!آن «مرد ناشناس» که دیروز کوزه آب زنی را آورد، صورتش را روی آتش تنور گرفته «بچش
«این عذاب کسی است که از حال یتیمان و بیوه زنان غافل شده». آن«مرد ناشناس
سر بر دیوار نیمه خرابی در دل شب دارد می گرید:«آه از این ره توشه کم، آه ،از این
راه دراز» و ما بی آنکه بشناسیمش همین نزدیکی ها جایی نشسته ایم و تمرین می کنیم
.که با نامش شعر بگوییم، خط بنویسیم، آواز بخوانیم و حتی دم بگیریم و از خود بیخود شویم
.عجیب است! مرد هنوز هم «مرد ناشناس» است

نوشته : فاطمه شهیدی
از کتاب : خدا خانه دارد
ناشر: دفتر نشر معارف‏

----------------------------------------------------------

پي نوشت: بنده كتاب "خدا خانه دارد" خانم شهيدي را كامل خوانده ام و گهگاه سري به آن مي زنم. بسيار زيباست. همه مطالبش. چند مطلب از آن را نيز در اين وبلاگ نوشته ام. امروز به مطلب "برادر عيدت مبارك" -كه خوانديد- در ضميمه "نسل سوم" روزنامه جام جم در تاريخ سه شنبه 27 دي برخورد كردم، ولي در كمال تعجب نام خانم "نفيسه مرشد زاده" در پايان مطلب به عنوان نويسنده اين متن آورده شده بود، بدون اينكه هيچ نامي از خانم شهيدي و كتاب ارزشمند ايشان آورده شود!
غير از اطلاع دادن به خانم شهيدي و سايت پرسمان، فقط مي توانم بگويم: براي روزنامه جام جم و خانم مرشدزاده متاسفم

(دو سال بعد) پی نوشت دوم: همانطور که در قسمت نظرات ملاحظه می کنید، دوستی عنوان کرده اند که "فاطمه شهیدی"، نام مستعار "نفیسه مرشدزاده" است.

۱۰/۲۴/۱۳۸۴

جوان > پير

امروز از شبكه جوان راديو صحبتهاي آقاي هاشمي نژاد را مي شنيدم. گفتند: حديثي است كه من بسيار آن را دوست دارم. امام صادق مي فرمايند: شاب سخى مرهق فى الذنوب‏ احب الى الله عز و جل من شيخ عابد بخيل

جوان سخاوتمندي كه غرق گناه است، نزد خدا محبوبتر از پيرمرد عابد بخيل است‏

بحارالانوار جلد 70 صفحه 307
-------------------------------------

به يقين اين ‏«سخاوت‏» سبب امدادهاى الهى مى‏شود و سرانجام آن جوان آلوده را نجات مى‏دهد،ولى آن پير عابد بخيل به خاطر بخلش در گناه فرو خواهد رفت

-------------------------------------

اگر راديو دم دستتونه، موج راديو جوان را پيدا كنيد و بعد از اتمام اذان ظهر 4-5 دقيقه راديو را روشن نگهداريد

۱۰/۱۳/۱۳۸۴

تنها زوج معصوم عالم خلقت

لب كلام در عنوان مطلب است

و اما بعد
به مناسبت اول ذي الحجه سالروز ازدواج تنها زوج ِمعصوم ِعالم ِخلقت، اميرالمومنين و حضرت زهرا -كه سلام خدا بر ايشان باد- در جشني شركت كرديم و اين عبارات ِپشت ِجلد ِكتابچه اي كه هديه كردند، در نظرم بسيار جالب و مفيد آمد. اميد كه براي شما نيز اينگونه باشد



همسري شما جوانان عزيز را که پيوند دلها و جسمها و سرنوشتها است صميمانه به همه‌ي شما فرزندان عزيزم تبريک ميگويم. توصيه ميکنم به همسران خود مهر بورزيد، به آنان وفادار باشيد و خويشتن را در سرنوشت يکديگر شريک بدانيد. از گره افتادن در رشته‌ي زندگي مشترک بر حذر باشيد و گره هاي کوچک و بي اهميت را ناديده بگيريد. خداوند به شما خوشبختي و شادکامي و اعتلاء روحي عطا فرمايد و کانون زندگيتان را با فرزنداني تندرست و صالح، گرمي و روشني ببخشد. انشاءاله

سيد علي خامنه اي