۶/۰۷/۱۳۸۳

سلام مولا - 5

چارده قرن تـمامـست عـلـي , بر هـمـه خـلق امـامست عـلـي
صـاحب کوثر و جامست عـلـي , شـهره خـاص و عـوامـست عـلـي
مهر بام و شه شامست عـلـي , من چـه گويم که بنامـست عـلـي
نام او, نام خداي ازلي است , اسـم اعظم بخدا,نام عـلـي است
#
يا علـي,خلق همه مست تواند , بـوجـود آمده, از هـست تواند
چشمها دوخته,بر دست تواند , تو بلندي و,هـمـه پـست تواند
عاشقان واله ودلبست تواند , عارفـان,طـالـب پيوسـت تواند
ما چو پروانه ,تو شمع مايي , مــايـه گـرمـي جـمـع مـايـي
#
يا علي, دست من و دامن تو , چشــم دارم , برخ روشـن تــو
خوشـه چـينم,بسر خرمـن تو , سـرمه ام خـاک سـُم توسن تــو
حـرم عـشـق بود مـدفـن تو , آرزوي مـن بـود ديـــدن تــو
نا امـيـدم مکن از درگاهت , نـظـري کـن , بفـقـيـر راهـت

{مرتضی جندقی {فخرایی

سلام مولا - 4

جـشن فرخنده ميلاد علـي است ,دل ما خوش همه با ياد علي است
کعبه زايشگه آباد علـي است , حـرم حـق دل آبـاد علـي است
خلق را چشم به امداد علي است, دل ما شاد ز ارشاد علـي است
چشم ما روشن از اين مولوداست, بر همه عيد علـي مسـعود است
#
مـبـدأ خـلق ,وجود عـلـي اسـت , هستي و بود , ز بود علـي اسـت
هر چه بينیم , نمود علي است , خلق , محتاج به جود علـي اسـت
مرغ حق, گرم سرود علي است , اسجدوا,رمز سـجـود علـي اسـت
ظاهراً, آدم اگر مسجود است , باطناً,سجده بدين مولـود اسـت
#
کشـتي بـحر نجاتست , عـلــي , چـشـمه آب حياتـسـت , عـلــي
اصل خير و برکاتست, عـلــي , معـني صـوم و صلاتـست , عـلــي
چه رفيع الدرجاتست, عـلـي , جـمع اضدادِ صفاتسـت , عـلــي
ها عـلـيٌّ بَشـَر کَـيـفَ بَشـَر , رَبـُّهُ فـيـهِ تَـجـَلـّي وَ ظـَهــَر
#

سلام مولا - 3

شـب او يکـسره با درد گذشـت , بـا دل زار و رخ زرد گذشـت
آن شـب دل سـيـه سـرد گذشـت , شب بر آن دردکـش فرد گذشـت
بر سرش هر چه شب آورد گذشـت , هرچه آن درد بر او کرد گذشـت
تاکه شب رفت و سحر گاه رسيد , آن مه نو سفر از راه رسيـد
#
ز آسـمان کوکـب بـخـتـش پرزد, بـر دل ظـلمـت شـب, آذر زد
چـون هما بر سـر کعـبه پـر زد, چتـر نوري سر آن (مادر) زد
وه چه فـال خوشي آن اختـر زد, پيــک اقبال رسيـد و در زد
قَدَمـش گفـت : مـبـارک بـادا , بر سرش تـاج تـبـارک بـادا
#
نغـمـه مـرغ سحـر از يـک سو , شادي رکـن و حجـر از يک سو
کـعبـه در رقص نگر از يک سو , بانگ تکبـيـر پسر از يک سو
مـادرش کرده به بر از يک سو , نشر آن تازه خبـر از يک سو
همه گـفتند: عـلــي آمده است , مظـهر لـم يـزلـي آمده است
#

فـاطـمـه بنـت اسد شـيري زاد , شـيـر غـرّان جهانگيـري زاد
دسـت بر قبضـه شـمشيـري زاد , عـقل کـل,صاحب تدبيـري زاد
پـور آورد ولـي پـيــري زاد , بـهـر مردان خدا ميـري زاد
آري آن ميـر امـيـر عرب است , شيـر يزدان و خداي ادب است
#
شد برون فاطمه از خانه عشـق , مست و مـخمور ز پيمانه عشق
شمـع حـق را شده پروانه عشـق , مي کند فخر به دردانـه عشق
بَرَدش جـانـب کـاشـانـه عشـق , بوسه زن بر لب جانانـه عشق
تا مگـر غـنـچـه لب باز کند , مـعـجـز عيـسـوي آغـاز کند
#
چـونکه ديـدند زنـان عـربش , وان مبـاهـات و نـشـاط طربش
خـوش دويدند هـمه از عـقبش , تـا بپـرسـنـد ز حـالات شـبش
شـب تنهـايي و درد و تَـعَـبـَش , زاد چـون ايـن پـسر نوش لبش
روي نـيکـوي عـلـي راديدند , بـهر تبـريـک رخـش بـوسيدند
#

سلام مولا - 2

در پـنـاه حـرمـت آمـده ام , بـه امــيـد کرمـت آمـده ام
بـر در محـتـرمـت آمـده ا م , بـه بـسـاط نِعـَمـَت آمـده ام
خـستـه از بار غمت آمده ام , شـرح غـم تـا دهمـت آمـده ام
شــب تـاريـک مـرا روشـن کن , سـهـل بر مـن خطـر زادن کن
#
من که نُه ماهه زن حـامله ام , بـي پرستـارم و بي قابلـه ام
درد افکنده به تـن زلزله ام , تنگ شـد از غـم دل حوصله ام
در دل افکند چنيـن ولوله ام , مـگر از درد,تو سازي یَله ام
زايمان را تو به من آسـان کن , درد سنگيـن مرا درمـان کـن
#
نصفه شب بسکه ز دل زاري کرد , از دل و ديده گهر باري کرد
کـردگـارش ز کـرم يـاري کرد , عـوض قابله غـمـخـواري کرد
حق از او خـوب نگهـداري کرد , مــهربانـيٌ و پرستـاري کرد
داد در خـلـوت کـعبـه راهـش , شـد حرم منزل و زايشگـاهـش
#

سلام مولا - 1

نیمه های شب و سرمای شدید , گوش شب ناله ای از دور شنید
دل به درد آمده ای می نالید, دسـت بر پشت و کمر می مالیـد
گاهی از درد به خود می پیچید, گاه از پـرده دل ناله کشیـد
مگـر این بود زن حـامله ای , بی پرسـتاری و بی قابله ای
#
درد ِ زا ، بر کمرش سخت گرفت, پشت و پهلوی و ِرا ، درد گرفت
گویی از خون جـگر لخـت گرفت , نیمه شب سـوی حرم رخت گرفت
جان پناه خوشی از بـخت گرفت , پرده کعـبه در آن وقت گرفت
تا مگر ، پرده ز کارش گیرد , دسـت حـق آید و ، بارش گیرد
#
گفت: ای باخـبر از راز دلـم , اي خـداي من و دمـسـاز دلـم
مهـر تـو بارقه انداز دلـم , بر سـر کـوي تو پرواز دلـم
شـنــوي از کــرم آواز دلـم , دسـت تو پـرده زن سـاز دلـم
سـهـل کـن عارضـه مشـکل مـن , بـار بـردار ز روي دل مــن
#

۵/۲۶/۱۳۸۳

ما اسيران زمين : خوش آمديد ،آزادگان

عراقي‌ها گشته بودند، پيدايش كرده بودند. آورده بودند جلوي دوربين براي مصاحبه. قد و قواره‌اش، صورت بدون مويش، صداي بچه‌گانه‌اش، همه چيز جور بود.
پرسيدند: كي تو را به زور فرستاده جبهه؟
گفت: منو نمي‌آوردن. به زور آمدم، با گريه و التماس
گفتند: اگر صدام آزادت كنه چي كار مي‌كني؟
گفت: ما رهبر داريم هر چي رهبرمون بگه
فقط همين دو تا سوال را پرسيده بودند كه يك نفر گفت: كات

قصه هاي ميني ماليستي جنگ
نويسنده : مهدي قزلي

۵/۲۴/۱۳۸۳

:(معصوم نهم ( سلام خدا بر او

رجب ، نام نهري است در بهشت که از شير ، سفيدتر و از عسل ، شيرين تر است . هر کس
يک روز از آن را روزه بدارد ، خداوند از آن نهر به او بياشاماند

موعد : چهارشنبه ، چهار روز ديگر

۵/۲۱/۱۳۸۳

داستانچه پنجم - دفاعيه براي مرد تاريک

هيچکس نمي تواند او را تحمل کند . اما خودش به اين افتخار مي کند که از پشت و روي روزنامه ها ،کتابها، عکس ها و اطلاعيه ها خبر دارد . بعد از سالها کار حالا عادت کرده است به اينکه حتي در جنگل باريکه هاي خاکي رنگ مابين درختها را ببيند ، نه خود آنها را.
توي خيابان فواصل مابين ماشينها را ميبيند ، نه ماشينها را. در پياده رو فقط سنگفرش است که چشمش را مي گيرد نه عابران . حتي در يک ظرف ميوه ، فضاي خالي مابين ميوه ها بيشتر توجهش را جلب مي کند ، تا برق خوشرنگ في المثل سيبها و گلابي هاي تازه. توي صحبت هم به فواصل سکوت ميان حرفهاي ديگران بيشتر فکر مي کند ، تا اينکه چه گفته اند و چه مي خواستندبگويند. وقتي بچه هايش توضيح مي دهند روز را کجا بوده اند ، مثلا مدرسه بوده اند ، بعد به سينما رفته اند ، بعد خريد رفته اند ، بعد به خانه آمده اند ، برايش مهم نيست در مدرسه چه خبر بوده ، سينما چه فيلمي نشان مي داده و آنها چه چيز خريده اند . از اين مي پرسد که مابين مدرسه و سينما و خريد چه مي کرده اند و کجا بوده اند. در شهر خانه ها را نمي بيند ، فضاي خاکستري مابين آنها به چشمش مي آيند . به بالا که نگاه ميکند، يک لکه ابر را مي بيند اما آسمان را نه . به آنچه که ديگران درباره اش مي گويند اهميت نمي دهد . به چيزهايي فکر مي کند که درباره اش نمي گويند ، يا به نظرش مي رسد که مي گويند اما او نمي تواند بشنود.
درباره او زود قضاوت نکنيد . ساليان بسياري است که در تاريکخانه عکاسي کار مي کند.
تاريکخانه به مرور او را عادت داده است همه چيز را نگاتيو ببيند . بيشتر مستحق ترحم است ، تا نفرت .

نويسنده : ناصر کرمي

۵/۱۸/۱۳۸۳

بابايي - به مناسبت سالروز عروجش

.. به خدا قسم من از شهدا و خانواده هاي شهدا خجالت مي كشم تا وصيت نامه بنويسم .
حال سخنانم را براي خدا در چند جمله ان شاالله خلاصه مي كنم .
خدايا! مرگ مرا و فرزندان و همسرم را شهادت قرار بده .
خدايا! همسر و فرزندانم را به تو مي سپارم .
خدايا! من در اين دنيا چيزي ندارم و هر چه هست از آن توست .
پدر و مادر عزيزم ! ما خيلي به اين انقلاب بدهكاريم
شهيد عباس بابايي

سگ درگاه خدا

به قول شيخ بزرگوار ما(آيه الله شاه آبادي): «شيطان، سگِ درگاه خداست. اگر كسى با خدا آشنا باشد، به او عوعو نكند و او را اذيت نكند.»
سگِ درِ خانه، آشنايان صاحب خانه را دنبال نكند. شيطان نمى‏گذارد كسى كه آشنايى با صاحب خانه ندارد، وارد خانه شود. پس اگر انسانى با صاحب خانه در ارتباط است، مى‏تواند از او بخواهد
كه شرّ سگ خانه‏اش را از او كم كند و از صاحب خانه بخواهد كه صداى آن سگ را بخواباند

امام خميني رحمه الله عليه

۵/۱۷/۱۳۸۳

...منم فاطمه

من فاطمه‏ام، آنكه نطفه‏اش در بهشت‏ برين تكوين يافته است، منم آنكه وقتى در شكم مادرم جنين بودم، سخن مى‏گفتم و چون به دنيا آمدم از من نورى درخشيد و من «شهادتين‏» گفتم. منم آن حورى كه در سيماى بشر آفريده شده‏ام، آنكه نورش پيش از خلقت آدم آفريده شده است، منم مادر دو دسته گل زيبا، حسن و حسين. اى مردم! بدانيد كه منم فاطمه مباركه طاهره زكيه راضيه مرضيه محدثه حوراء، منم صديقه كبرى، با شناخت من به شناخت «شب قدر» مى‏رسيد، منم كه خدا شيعيانم را از آتش دوزخ دور ساخته است، منم آنكه خشم و رضاى من، خشم و رضاى الهى است، منم پاره تن پيامبر، برگزيده جهانيان، پاك شده به اراده خدا، يادگار پيامبر، منم اولين كسى كه به بهشت مى‏رود، منم عابدترين امت، منم كه از نسل من سرور جوانان بهشت پديد مى‏آيد، منم آنكه پيامبر(ص) فرمود: اگر على نبود، تو را همسر و همتايى نبود، منم تلاشگر مجاهد مبارز در راه حق و عدل، منم آنكه جبرئيل به پدرم مژده داد كه نخستين كسم كه به او ملحق مى‏شوم،
منم فاطمه

...چه خوب مى‏شد

چه خوب مى‏شد اگر معلم ادبيات، تنها درس ادب را تصوير نمى‏كرد، بلكه گاهى «هندسه ادب‏» را نيز، روى تخته مى‏كشيد و پيش چشمهاى ما، آن را ضرب‏در «فلسفه زندگى‏» مى‏كرد
چه قدر خوب مى‏شد اگر معلم هندسه، زاويه محبت را در دايره عشق و بيرون ‏از متوازى‏الاضلاع
خطهاي سياسى ترسيم مى‏نمود
چه خوب مى‏شد اگر معلم ‏فيزيك، در آزمايشگاه ذهن دانش‏آموزان خود، پروتونهاى سبز دوستى را ازالكترونهاى زرد كينه جدا مى‏كرد و در جاذبه ميكروسكوپ مهر، اتم اصلاح شده‏را به آنها نشان مى‏داد
.چه قدر خوب بود، اگر معلم شيمى، با كيمياى عشق‏ خود، مس «من‏» را به طلاى «هو» تبديل مى‏كرد
!چه قدر خوب مى‏شد اگر به زنبورهاى بى‏عسل، جواز كندوسازى نمى‏دادند
.چه قدرخوب مى‏شد اگر قطره، دريا نمى‏شد، كه رنج‏ سفر دوباره را از خود به خود،هموار سازد
.چه قدر خوب مى‏شد اگر تصوير «اى كاش، اى كاش‏» كاشيهاى‏ خانه ما را تزيين نمى‏كرد
وحيده مهدويان