۱۰/۱۰/۱۳۸۶

قله ها در دسترس همه است

هر انسانی می­تواند به آن قله اوجی برسد که عالی­ترین انسان ها رسیدند.
مهم مقدار استعدادها نیست تا بگویید ما کمتر از آن­ها داریم؛ چون آن­ها با استعدادهاشان به این جریان نرسیدند.
وقتی به آن قله و اوج رسیدند که آنچه را داشتند، خرج کردند و به جریان انداختند.
ساده ­تر بگویم: آنچه آدمی را بالا می­برد نه سرمایه است و نه عمل، که سعی اوست.

از نوشته های استاد علی صفایی حائری
از کتاب حرکت
برگرفته از وبلاگ زندگی صحنه پیکارهاست

۷/۱۶/۱۳۸۶

پیامبر و کودک

کودکان را دوست بدارید
به آنها مهربانی کنید
اگر به آنها قولی دادید، به قولتان وفا کنید
آنها فکر می کنند شما روزی رسان شان هستید

رسول خدا اینها را فرمودند.

پس
به کودکت بگو: دوستت دارم
در آغوش بگیرش و نوازشش کن
یا به ش قول نده، یا اگه دادی به قولت عمل کن


۶/۲۸/۱۳۸۶

ما هیچیم. هر چه هست تویی



خدایا
ما اگر خلاف می کنیم، نادانیم. تو بر ما ببخش
.
.
.
خدایا تو ما را لیاقت بده که در این مهمانی که از ما کردی به طور شایسته وارد شویم


۵/۰۱/۱۳۸۶

تو مرداری یا مذبوح؟

مرگ قطعی است...روزها که می گذرند، مثل موش هایی هستند که طناب عمر ما را می جوند...
گذشت زمانه ما را به خاک بر می گرداند، مگر اینکه قبلا خودمان را بقایی داده باشیم و ذبح کرده باشیم.

آن هایی که ذبح نیستند، مردار هستند. ارزش ندارند. از دست رفته هستند.

کتاب: از حقیقت حج
نويسنده: عين صاد
علي صفايي حائري

از وبلاگ : زندگي صحنه پيکارهاست

۳/۱۶/۱۳۸۶

ماهي و دريا

امام مثل بقیه نبود. با همه فرق می‌کرد. امام مثل هوا بود. همه آنرا تجربه می‌کردند. به نحو مطبوعی، عمیقاً آن را در ریه‌ها فرو می‌بردند. اما هیچ وقت لازم نبود راجع به آن فکر کنند. هوا ماندنی است. امام دریا بود و ماهی ها به جز آب چه می دانند؟ تمام زندگیشان آب است. وقتی ماهی از آب جدا شود، روی زمین بیفتد (تازه زمینی که آرام تر از دریاست)، شروع می کند به تکان خوردن. ماهی دست و پا ندارد! وگرنه می‌شد نوشت که به نحو ناجوری دست و پا می زند. تنش را بر زمین می کوبد. و گاهی به اندازه طول بدنش از زمین بالاتر می رود و دوباره به زمین می خورد. ستون مهره هایش را خم و راست می کند. مثل فنر از جا می پرد. با سر و دمش به زمین ضربه می زند. به هوا بلند مي‌شود. با شکم روی زمین می افتد. و دوباره همین کار را تکرار می کند. اگر حلال گوشت باشد و فلس داشته باشد، در طی این بالا و پایین پریدن ها مقداری از فلس هایش از پوست جدا می شود و روی زمین می ماند. البته بعضی ماهیگیرها اشتباه می کنند و روی شکم ماهی سنگ می گذارند تا بالا و پایین نپرد! علم می گوید ماهی به خاطر دور شدن از آب، به دلایل طبیعی می میرد. اما هر کس یک بار بالا و پایین پریدن ماهی را دیده باشد، تصدیق می کند که ماهی از بی آبی به دلیلی طبیعی نمی میرد. ماهی به خاطر آب خودش را می کشد!

خشم، عجز، تنهایی، اینها لغاتی علمی نیستند. ارمیا ماهی بی دست و پا و حلال گوشتی شده بود روی زمین!

همه همین طور بودند. اگر چه در گفتگوها حرفی از امام برده نمی شد، اگر چه در بسیاری از جاها تصویر کاغذیش حضور داشت، اگر چه در خیلی از جاها فقط پای جمله ای اسمش را نوشته بودند، اما همه جا حضور داشت. خیلی چیزها بدون اسمش هیچ معنیی نداشت. جبهه، خط مقدم، بسیجی، و حتی چیزهای بزرگتر مثل انقلاب. امام برای آنهایی که دوستش داشتند، یک حضور دائمی نامحسوس بود. وقتی امام می گفت:

- من بازوی شما را می‌بوسم،

گرمایی از بازوی چپ تا قلب هزاران بسیجی جریان پیدا می کرد. این گرما وجود داشت. انگار که امام بازوی تک تک آنها را بوسیده باشد. حال آن که بسیاری از آنان هیچ وقت امام را ندیده بودند. بسیجی بدون امام معنی نداشت. وقتی وجود آدم تا این درجه به وجود دیگری وابسته باشد، هیچ وقت در مورد وجود دیگری فکر نمی کند. کسی باور نمی کرد امام بمیرد. به فکر کسی هم نمی آمد که امام بمیرد. مرگ امام در مخیله هیچ کسی نمی گنجید و از این رو بود که بعد از اعلام خبر مرگ، همه گیج بودند. بدترین قشرهای اجتماعی، در مورد مسایل اجتماعی، فئودال ها و بورژواها هستند. زاویه دیدشان نسبت به مسایل اجتماعی از بدترین جهت است. در ایران، البته بعد از انقلاب، این دو دسته با هم مخلوط شده بودند. انقلاب طبقه فئودال را بورژوا می کند. جنگ طبقه بورژوا را فئودال می کند. در ایران بلافاصله بعد از انقلاب، جنگ شده بود!

شاید تعریف بورژوا همین باشد. کسی که فقط از زاویه دید خودش به مسایل اجتماعی فکر می کند. همه بورژواها و فئودال های ایرانی همین خاصیت را دارند. اما سوگ امام برای آنها عجیب بود. زاویه دید آنها را حتی چیزی مثل شوک اجتماعی پذیرش صلح هم به هم نزده بود. در هنگام پذیرش قطعنامه که اپوزیسیون‌ها از به هدر رفتن نیروی نهفته جوانان می گفتند، هنگامی که بسیجی ها بدون دلیل واضحی ناراحت بودند، وقتی که مردم، همه گیج بودند، طبقه بورژوا مشغول پرتنش ترین معاملات اقتصادی بودند. پشت آنها را مرگ صدها هزار نفر هم نمی لرزاند!

اما حالا مرگ یک نفر زاویه دید آنها را عوض کرده بود. همه گیج بودند. وقتی خبر مرگ امام را می شنیدند، باور نمی کردند. آقای رییس معدن سنگ های ساختمانی، اگر قبل از این که به فکر معدنش باشد، به فکر سودش باشد، گیج می شود. او که علی القاعده وقایع اجتماعی، آن جايی برایش اهمیت پیدا می کند که به سود شخصیش مربوط شود، نمی تواند گیجی‌اش را پنهان کند. این طبقه همه همین طور بودند. خیلی‌ها سعی می کردند خود را ناراحت نشان ندهند. چرا که نظام سیاسی- اجتماعی فقط یک بستر است برای فعالیتهای اقتصادی. این بستر هر چه باشد تفاوتی ندارد. اگر زیاد رنگ عوض کند، فعالیت های اقتصادی متنوع تر می شود. اگر ثابت باشد، سود را باید در کارهای بلند مدت اقتصادی جستجو کرد. همه می دانستند با مرگ امام این بستر تکان نمی خورد، اما چیزی فرای زمین بستر تکان می خورد. این تکان حتی این طبقه را هم گیج کرده بود. همه گرفته و گیج بودند. حتی آنهایی هم که با امام هیچ رابطه‌ای نداشتند.

اندوهی غریب در چهره مردم ریشه دوانیده بود که به یقین از ترس برای آینده نبود. ایرانی ها هیچ وقت آینده‌نگر نبوده اند. وقتی پدر یک خانواده می میرد، اندوه بر همه مستولی میشود. فرق پدر با بقیه شاید در بزرگتر بودن است. این اندوه برای همه یکسان است. پسر چه عاشق پدر باشد و چه نباشد، اندوهگین می شود. پسر حتی اگر کینه پدر را در دل داشته باشد، در مرگ پدر افسرده می شود. بزرگ‌تر چیزی مثل سایه است. بی سبب نیست که به مثل می گویند:

- خدا سایه بزرگتر را از سر کسی کم نکند.

سایه از سر همه کم شده بود. بورژوا، فئودال، اپوزیسیون، انتلکتوئل، معدن چی، بسیجی، چپی، راستی، هیچ کدام فرقی نمی کرد. سایه بزرگتر از سر همه کم شده بود. این بار کسی از دریا ماهی نگرفته بود. از ماهی، دریا را گرفته بودند. ماهی های حلال گوشت و حرام گوشت، همه به نحو تاثیر برانگیزی بالا و پایین می پریدند. ستون فقراتشان را خم می کردند. مثل کمان. بعد عین تیر که از چله رها می شود، با سر و دمشان به زمین ضربه می زدند و به هوا پرتاب می شدند. دوباره با شکم به زمین می خوردند و این کار مرتب تکرار می شد!!!

ماهی ها خودکشی می کردند!


از کتاب: ارمیا

نوشته: رضا امیرخانی


۳/۰۹/۱۳۸۶

مدينه بي فاطمه


أم أيمن!
کجا مي‌روي؟ از مدينه مي‌روي؟ از مدينة الرسول؟


آري. مي‌روم. ديگر نمي‌توانم مدينه را ببينم.
مدينه، با جاي خالي فاطمه ديدني نيست.


مدينه‌، بي فاطمه صفا نداره...

۲/۰۴/۱۳۸۶

جنگ

قطعنامه كه امضا شد، با يك قيافه پدر مرده برگشت خونه. خودش رو انداخت تو بغلم و زد زير گريه. گفت: «ديدي جنگ تموم شد؟» گفتم: «ولي اعلام كردند دوباره جنگ شده...».خودش رو عقب كشيد و با خوشحالي پرسيد: «كدوم منطقه؟!» به سينه ام اشاره كردم و گفتم: اينجا...بين عقل و نفس!


از وبلاگ مشترک مورد نظر

به قلم محمد مبيني


۱۲/۲۷/۱۳۸۵

وا ابتاه


دخترم، زهرا جان

از بعد من، از کوچه ها حذر کن

پهلوي خود دور از حريم در کن

...


۱۲/۲۲/۱۳۸۵

از پيامبر


آن که ساعتي، خواري آموختن را تحمل نکند
هميشه در خواري ناداني خواهد ماند

رسول رحمت
حضرت محمد فرمود.

۱۱/۱۷/۱۳۸۵

عرض ادب یا بی ادبی


خداوندا !
همه انسانهاي دردمند يا احيانا" بي درد را
كه به هر دليل
پا در راه ستايش كربلاييان گذاشته اند
و بیشتر، از سر جهل و ناداني
به سالار شهيدان و حضرت زينب و امام سجاد و ديگر ياران مردانگی
زير نام مستعار "عرض ادب"
كم و بيش
"بي ادبي" كرده اند
واقعا ببخش و بيامرز

زنده ياد سيد حسن حسيني
طلسم سنگ، انتشارات سوره مهر

۱۱/۰۴/۱۳۸۵

حسرت بوسه اش به قلب فرات

تقدیم به محضر ماه بنی هاشم


شعله آتشی ست در دل آب
ساقی مهوشی ست، مست و خراب

بی قراری ست ، عشق تا به جنون
تکسواری ست، آب تا به رکاب

آب از پرتواش به خود پیچید
دیگر این آینه ندارد تاب

آن چنان بود کآسمان می گفت:
روز ، مهمان آب شد مهتاب

مگر آنجا چه دیده کاینسان عشق
عکس او را گرفته در دل قاب!

می رود دست آب و دامانش
که میفکن مرا به کام عذاب


حسرت بوسه اش به قلب فرات

دل آب از برای اوست کباب

یک دلاور به موج یک لشکر
یک کبوتر ، هزار دسته غراب

سینه نخل ها سپر ، اما
تیرها بیشتر ز حد حساب

گر بپرسند: از چه رو تشنه
شد برون از فرات؟ بهر جواب

دستهای قلم شده با خون
پای آن نخلها نوشته کتاب

اشک ، چون سیل بر رخش جاری
کربلا محو گشته در سیلاب


مشک ، آرام همچنان طفلی
که در آغوش مام رفته به خواب


چشم هایش سحاب ، اما نه
کی چکد خون ز چشمهای سحاب؟


تیرها را به جان خرید اما
چون یکی سوی مشک شد پرتاب


مشک چون طفل ، دست و پایی زد
قصه آب ختم شد به سراب


روی آغوش ساقی طفلان
گوییا تیر خورده طفل رباب


تیرها پر شدند ، پرها بال
رفت تا اوج عشق همچو عقاب


کم کم از صدر زین زمین افتاد
« ای برادر ، برادرت دریاب»


اولین بار شد چنین می گفت
آخرین سجده بود در محراب


در شگفتند قدسیان گویا
بوتراب اوفتاده روی تراب


علقمه یا که مسجد کوفه؟
حیدر است این به خون نموده خضاب؟


مادرش نیست ، چه کسی او را
پسرم می کند دوباره خطاب؟


کم کم احساس می کند عباس
عطر خوشبوترین شکوفه یاس



از وبلاگ حاج سعید حدادیان

۱۰/۱۸/۱۳۸۵

باز خواندمش

غدیر بود. رفتیم پیشانی ابوذر را ببوسیم و بگوییم: «برادر! عیدت مبارک» پیشانیش
از آفتـاب ربذه سوخته بود!!
به «ابن سکیت» گفتیم «علی». هیچ نگفت، نگاهمان کرد و گریست. زبانش را بریده بودند!
خواستیم دستهای میثم را بگیریم و بگوییم «سپاس خدای را که ما را از متمسّکین به
ولایت امیرالمؤمنین قرار داد» دستهایش را قطع کرده بودند!!
گفتیم:«یک سیدی بیابیم و عیدی بگیریم» سیّدی! کسی از بنی هاشم. جسدهاشان درز لای
دیوارها شده بود و چاه ها از حضور پیکرهای بی سرشان پر بود! زندانی دخمه های تـاریک
بودند وغل های گران بر پا، درکنج زندانها نماز می خواندند.

فقط همین نبود که میان بیابان بایستد، رفتگان را بخواند که برگردند و صبر کند تـا
ماندگان برسند. فقط همین نبود که منبری از جهاز شتران بسازد و بالا برود، صدایش کند و
دستش را بالا بگیرد، فقط گفتن جمله کوتـاه «علی مولاست» نبود. کار اصلاً اینقدرها ساده
نبود. فصل اتمام نعمت، فصل بلوغ رسالت. فصل سختی بود.
بیعت با «علی» مصافحه ای ساده نبود. مصافحه با همه رنجهایی بود که برای ایستـادن
پشت سر این واژه سه حرفی باید کشید. ایستـادن پشت سر واژه ای سه حرفی، که در حق
سخت گیر بود.
این روزها ولی همه چیز آسان شده است. این روزها «علی مولاست» تکیه کلامی معمولی و
راحت است. اگر راحت می شود به همه تیرک های توی بزرگراه تراکت سال امیرالمؤمنین زد
و روی تـابلوهای تبلیغاتی با انواع خطها نوشت «علی»!، اگر خیلی راحت و زیاد و
پشت سر هم می شود این کلمه را تکرار کرد و تکرار، حتما جایی از راه را اشتباه
آمده ایم. شاید فقط با اسم یا خط بی جان مصافحه کرده ایم، وگرنه با او؟
کار حتما سخت بود، صبوری بی پایان بر حق، تـاب آوردن عتاب هایش حتما سخت بود.

آن «مرد ناشناس» که دیروز کوزه آب زنی را آورد، صورتش را روی آتش تنور گرفته «بچش!
این عذاب کسی است که از حال یتیمان و بیوه زنان غافل شده». آن«مرد ناشناس»
سر بر دیوار نیمه خرابی در دل شب دارد می گرید:«آه از این ره توشه کم، آه ،از این
راه دراز» و ما بی آنکه بشناسیمش همین نزدیکی ها جایی نشسته ایم و تمرین می کنیم
که با نامش شعر بگوییم، خط بنویسیم، آواز بخوانیم و حتی دم بگیریم و از خود بیخود شویم.
عجیب است! مرد هنوز هم «مرد ناشناس» است.

نوشته : فاطمه شهیدی
از کتاب : خدا خانه دارد
ناشر: دفتر نشر معارف‏