تقدیم به محضر ماه بنی هاشم
شعله آتشی ست در دل آب
ساقی مهوشی ست، مست و خراب
بی قراری ست ، عشق تا به جنون
تکسواری ست، آب تا به رکاب
آب از پرتواش به خود پیچید
دیگر این آینه ندارد تاب
آن چنان بود کآسمان می گفت:
روز ، مهمان آب شد مهتاب
مگر آنجا چه دیده کاینسان عشق
عکس او را گرفته در دل قاب!
می رود دست آب و دامانش
که میفکن مرا به کام عذاب
حسرت بوسه اش به قلب فرات
دل آب از برای اوست کباب
یک دلاور به موج یک لشکر
یک کبوتر ، هزار دسته غراب
سینه نخل ها سپر ، اما
تیرها بیشتر ز حد حساب
گر بپرسند: از چه رو تشنه
شد برون از فرات؟ بهر جواب
دستهای قلم شده با خون
پای آن نخلها نوشته کتاب
اشک ، چون سیل بر رخش جاری
کربلا محو گشته در سیلاب
مشک ، آرام همچنان طفلی
که در آغوش مام رفته به خواب
چشم هایش سحاب ، اما نه
کی چکد خون ز چشمهای سحاب؟
تیرها را به جان خرید اما
چون یکی سوی مشک شد پرتاب
مشک چون طفل ، دست و پایی زد
قصه آب ختم شد به سراب
روی آغوش ساقی طفلان
گوییا تیر خورده طفل رباب
تیرها پر شدند ، پرها بال
رفت تا اوج عشق همچو عقاب
کم کم از صدر زین زمین افتاد
« ای برادر ، برادرت دریاب»
اولین بار شد چنین می گفت
آخرین سجده بود در محراب
در شگفتند قدسیان گویا
بوتراب اوفتاده روی تراب
علقمه یا که مسجد کوفه؟
حیدر است این به خون نموده خضاب؟
مادرش نیست ، چه کسی او را
پسرم می کند دوباره خطاب؟
کم کم احساس می کند عباس
عطر خوشبوترین شکوفه یاس
از وبلاگ حاج سعید حدادیان