۳/۱۶/۱۳۸۶

ماهي و دريا

امام مثل بقیه نبود. با همه فرق می‌کرد. امام مثل هوا بود. همه آنرا تجربه می‌کردند. به نحو مطبوعی، عمیقاً آن را در ریه‌ها فرو می‌بردند. اما هیچ وقت لازم نبود راجع به آن فکر کنند. هوا ماندنی است. امام دریا بود و ماهی ها به جز آب چه می دانند؟ تمام زندگیشان آب است. وقتی ماهی از آب جدا شود، روی زمین بیفتد (تازه زمینی که آرام تر از دریاست)، شروع می کند به تکان خوردن. ماهی دست و پا ندارد! وگرنه می‌شد نوشت که به نحو ناجوری دست و پا می زند. تنش را بر زمین می کوبد. و گاهی به اندازه طول بدنش از زمین بالاتر می رود و دوباره به زمین می خورد. ستون مهره هایش را خم و راست می کند. مثل فنر از جا می پرد. با سر و دمش به زمین ضربه می زند. به هوا بلند مي‌شود. با شکم روی زمین می افتد. و دوباره همین کار را تکرار می کند. اگر حلال گوشت باشد و فلس داشته باشد، در طی این بالا و پایین پریدن ها مقداری از فلس هایش از پوست جدا می شود و روی زمین می ماند. البته بعضی ماهیگیرها اشتباه می کنند و روی شکم ماهی سنگ می گذارند تا بالا و پایین نپرد! علم می گوید ماهی به خاطر دور شدن از آب، به دلایل طبیعی می میرد. اما هر کس یک بار بالا و پایین پریدن ماهی را دیده باشد، تصدیق می کند که ماهی از بی آبی به دلیلی طبیعی نمی میرد. ماهی به خاطر آب خودش را می کشد!

خشم، عجز، تنهایی، اینها لغاتی علمی نیستند. ارمیا ماهی بی دست و پا و حلال گوشتی شده بود روی زمین!

همه همین طور بودند. اگر چه در گفتگوها حرفی از امام برده نمی شد، اگر چه در بسیاری از جاها تصویر کاغذیش حضور داشت، اگر چه در خیلی از جاها فقط پای جمله ای اسمش را نوشته بودند، اما همه جا حضور داشت. خیلی چیزها بدون اسمش هیچ معنیی نداشت. جبهه، خط مقدم، بسیجی، و حتی چیزهای بزرگتر مثل انقلاب. امام برای آنهایی که دوستش داشتند، یک حضور دائمی نامحسوس بود. وقتی امام می گفت:

- من بازوی شما را می‌بوسم،

گرمایی از بازوی چپ تا قلب هزاران بسیجی جریان پیدا می کرد. این گرما وجود داشت. انگار که امام بازوی تک تک آنها را بوسیده باشد. حال آن که بسیاری از آنان هیچ وقت امام را ندیده بودند. بسیجی بدون امام معنی نداشت. وقتی وجود آدم تا این درجه به وجود دیگری وابسته باشد، هیچ وقت در مورد وجود دیگری فکر نمی کند. کسی باور نمی کرد امام بمیرد. به فکر کسی هم نمی آمد که امام بمیرد. مرگ امام در مخیله هیچ کسی نمی گنجید و از این رو بود که بعد از اعلام خبر مرگ، همه گیج بودند. بدترین قشرهای اجتماعی، در مورد مسایل اجتماعی، فئودال ها و بورژواها هستند. زاویه دیدشان نسبت به مسایل اجتماعی از بدترین جهت است. در ایران، البته بعد از انقلاب، این دو دسته با هم مخلوط شده بودند. انقلاب طبقه فئودال را بورژوا می کند. جنگ طبقه بورژوا را فئودال می کند. در ایران بلافاصله بعد از انقلاب، جنگ شده بود!

شاید تعریف بورژوا همین باشد. کسی که فقط از زاویه دید خودش به مسایل اجتماعی فکر می کند. همه بورژواها و فئودال های ایرانی همین خاصیت را دارند. اما سوگ امام برای آنها عجیب بود. زاویه دید آنها را حتی چیزی مثل شوک اجتماعی پذیرش صلح هم به هم نزده بود. در هنگام پذیرش قطعنامه که اپوزیسیون‌ها از به هدر رفتن نیروی نهفته جوانان می گفتند، هنگامی که بسیجی ها بدون دلیل واضحی ناراحت بودند، وقتی که مردم، همه گیج بودند، طبقه بورژوا مشغول پرتنش ترین معاملات اقتصادی بودند. پشت آنها را مرگ صدها هزار نفر هم نمی لرزاند!

اما حالا مرگ یک نفر زاویه دید آنها را عوض کرده بود. همه گیج بودند. وقتی خبر مرگ امام را می شنیدند، باور نمی کردند. آقای رییس معدن سنگ های ساختمانی، اگر قبل از این که به فکر معدنش باشد، به فکر سودش باشد، گیج می شود. او که علی القاعده وقایع اجتماعی، آن جايی برایش اهمیت پیدا می کند که به سود شخصیش مربوط شود، نمی تواند گیجی‌اش را پنهان کند. این طبقه همه همین طور بودند. خیلی‌ها سعی می کردند خود را ناراحت نشان ندهند. چرا که نظام سیاسی- اجتماعی فقط یک بستر است برای فعالیتهای اقتصادی. این بستر هر چه باشد تفاوتی ندارد. اگر زیاد رنگ عوض کند، فعالیت های اقتصادی متنوع تر می شود. اگر ثابت باشد، سود را باید در کارهای بلند مدت اقتصادی جستجو کرد. همه می دانستند با مرگ امام این بستر تکان نمی خورد، اما چیزی فرای زمین بستر تکان می خورد. این تکان حتی این طبقه را هم گیج کرده بود. همه گرفته و گیج بودند. حتی آنهایی هم که با امام هیچ رابطه‌ای نداشتند.

اندوهی غریب در چهره مردم ریشه دوانیده بود که به یقین از ترس برای آینده نبود. ایرانی ها هیچ وقت آینده‌نگر نبوده اند. وقتی پدر یک خانواده می میرد، اندوه بر همه مستولی میشود. فرق پدر با بقیه شاید در بزرگتر بودن است. این اندوه برای همه یکسان است. پسر چه عاشق پدر باشد و چه نباشد، اندوهگین می شود. پسر حتی اگر کینه پدر را در دل داشته باشد، در مرگ پدر افسرده می شود. بزرگ‌تر چیزی مثل سایه است. بی سبب نیست که به مثل می گویند:

- خدا سایه بزرگتر را از سر کسی کم نکند.

سایه از سر همه کم شده بود. بورژوا، فئودال، اپوزیسیون، انتلکتوئل، معدن چی، بسیجی، چپی، راستی، هیچ کدام فرقی نمی کرد. سایه بزرگتر از سر همه کم شده بود. این بار کسی از دریا ماهی نگرفته بود. از ماهی، دریا را گرفته بودند. ماهی های حلال گوشت و حرام گوشت، همه به نحو تاثیر برانگیزی بالا و پایین می پریدند. ستون فقراتشان را خم می کردند. مثل کمان. بعد عین تیر که از چله رها می شود، با سر و دمشان به زمین ضربه می زدند و به هوا پرتاب می شدند. دوباره با شکم به زمین می خوردند و این کار مرتب تکرار می شد!!!

ماهی ها خودکشی می کردند!


از کتاب: ارمیا

نوشته: رضا امیرخانی