۵/۲۵/۱۳۸۴

مولود كعبه - دو

در پـنـاه حـرمـت آمـده ام ... بـه امــيـد کرمـت آمـده ام
بـر در محـتـرمـت آمـده ا م ... بـه بـسـاط نِعـَمـَت آمـده ام
خـستـه از بار غمت آمده ام ... شـرح غـم تـا دهمـت آمـده ام
شــب تـاريـک مـرا روشـن کن ... سـهـل بر مـن خطـر زادن کن

من که نُه ماهه زن حـامله ام ... بـي پرستـارم و بي قابلـه ام
درد افکنده به تـن زلزله ام ... تنگ شـد از غـم دل حوصله ام
در دل افکند چنيـن ولوله ام ... مـگر از درد,تو سازي یَله ام
زايمان را تو به من آسـان کن ... درد سنگيـن مرا درمـان کـن

نصفه شب بسکه ز دل زاري کرد ... از دل و ديده گهر باري کرد
کـردگـارش ز کـرم يـاري کرد ... عـوض قابله غـمـخـواري کرد
حق از او خـوب نگهـداري کرد ... مــهربانـيٌ و پرستـاري کرد
داد در خـلـوت کـعبـه راهـش ... شـد حرم منزل و زايشگـاهـش

شـب او يکـسره با درد گذشـت ... بـا دل زار و رخ زرد گذشـت
آن شـب دل سـيـه سـرد گذشـت ... شب بر آن دردکـش فرد گذشـت
بر سرش هر چه شب آورد گذشـت ... هرچه آن درد بر او کرد گذشـت
تاکه شب رفت و سحر گاه رسيد ... آن مه نو سفر از راه رسيـد

ز آسـمان کوکـب بـخـتـش پرزد ... بـر دل ظـلمـت شـب, آذر زد
چـون هما بر سـر کعـبه پـر زد ... چتـر نوري سر آن (مادر) زد
وه چه فـال خوشي آن اختـر زد ... پيــک اقبال رسيـد و در زد
قَدَمـش گفـت : مـبـارک بـادا ... بر سرش تـاج تـبـارک بـادا

نغـمـه مـرغ سحـر از يـک سو ... شادي رکـن و حجـر از يک سو
کـعبـه در رقص نگر از يک سو ... بانگ تکبـيـر پسر از يک سو
مـادرش کرده به بر از يک سو ... نشر آن تازه خبـر از يک سو
همه گـفتند: عـلــي آمده است ... مظـهر لـم يـزلـي آمده است

فـاطـمـه بنـت اسد شـيري زاد ... شـيـر غـرّان جهانگيـري زاد
دسـت بر قبضـه شـمشيـري زاد ... عـقل کـل,صاحب تدبيـري زاد
پـور آورد ولـي پـيــري زاد ... بـهـر مردان خدا ميـري زاد
آري آن ميـر امـيـر عرب است ... شيـر يزدان و خداي ادب است

شد برون فاطمه از خانه عشـق ... مست و مـخمور ز پيمانه عشق
شمـع حـق را شده پروانه عشـق ... مي کند فخر به دردانـه عشق
بَرَدش جـانـب کـاشـانـه عشـق ... بوسه زن بر لب جانانـه عشق
تا مگـر غـنـچـه لب باز کند ... مـعـجـز عيـسـوي آغـاز کند

چـونکه ديـدند زنـان عـربش ... وان مبـاهـات و نـشـاط طربش
خـوش دويدند هـمه از عـقبش ... تـا بپـرسـنـد ز حـالات شـبش
شـب تنهـايي و درد و تَـعَـبـَش ... زاد چـون ايـن پـسر نوش لبش
روي نـيکـوي عـلـي راديدند ... بـهر تبـريـک رخـش بـوسيدند

هیچ نظری موجود نیست: