۱۱/۱۱/۱۳۸۴

با كاروان نيزه - بند نهم و دهم

علي‌رضا قزوه


بند نهم

در مشك تشنه، جرعه‌ي آبي هنوز هست
اما به خيمه‌ها برسد با كدام دست؟

برخاست با تلاوت خون،‌ بانگ يا اخا
وقتي «كنار درك تو، كوه از كمر شكست

تيري زدند و ساقي مستان ز دست رفت
سنگي زدند و كوزه‌ي لب تشنگان شكست

شد شعله‌هاي العطش تشنگان، بلند
باران تير آمد و بر چشم‌ها نشست

تا گوش دل شنيد، صداي (الست) دوست
سر شد (بلي)‌ي تشنه لبان مي الست

ناگاه بانگ ساقي اول بلند شد
پيمانه پر كنيد، هلا عاشقان مست

باران مي‌گرفت و سبوها كه پر شدند
در موج تشنگي، چه صدف‌ها كه دُر شدند


بند دهم

باران مي گرفته، به ساغر چه حاجت است؟
ديگر به آب زمزم و كوثر چه حاجت است؟

آوازه‌ي شفاعت ما، رستخيز شد
در ما قيامتي‌ست، به محشر چه حاجت است؟

كي اعتنا به نيزه و شمشير مي‌كنيم؟
ما كشته‌ي توايم، به خنجر چه حاجت است؟‌

بي‌سر دوباره مي‌گذريم از پل صراط
تا ما بر آن سريم، به اين سر چه حاجت است؟

بسيار آمدند و فراوان، نيامدند
من لشكرم خداست، به لشكر چه حاجت است؟‌

بنشين به پاي منبر من، ‌نوحه‌خوان، ‌بخوان
تا نيزه‌ها به پاست، ‌به منبر چه حاجت است؟

در خلوت نماز، چو تحت الحَنَك كنم
راز غدير گويم و شرح فدك كنم

هیچ نظری موجود نیست: