عليرضا قزوه
بند سوم
فرصت دهيد گريه كند بيصدا، فرات
با تشنگان بگويد از آن ماجرا، فرات
گيرم فرات بگذرد از خاك كربلا
باور مكن كه بگذرد از كربلا، فرات
با چشم اهل راز نگاهي اگر كنيد
در بر گرفته مويهكنان مشك را فرات
چشم فرات در ره او اشك بود و اشك
زان گونه اشكها كه مرا هست با فرات
حالي به داغ تازهي خود گريه ميكني
تا ميرسي به مرقد عباس، يا فرات
از بس كه تير بود و سنان بود و نيزه بود
هفتاد حجله بسته شد از خيمه تا فرات
از طفل آب، خجلت بسيار ميكشم
آن يوسفم كه ناز خريدار ميكشم
بند چهارم
بعد از شما به سايهي ما تير ميزدند
زخم زبان به بغض گلوگير ميزدند
پيشاني تماميشان داغ سجده داشت
آنان كه خيمهگاه مرا تير ميزدند
اين مردمان غريبه نبودند، اي پدر
ديروز در ركاب تو شمشير ميزدند
غوغاي فتنه بود كه با تيغ آبدار
آتش به جان كودك بيشير ميزدند
ماندند در بطالت اعمال حجشان
محرم نگشته تيغ به تقصير ميزدند
در پنج نوبتي كه هبا شد نمازشان
بر عشق، چار مرتبه تكبير ميزدند
هم روز و شب به گرد تو بودند سينهزن
هم ماه و سال، بعد تو زنجير ميزدند
از حلقهاي تشنه، صداي اذان رسيد
در آن غروب، تا كه سرت بر سنان رسيد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر