۹/۳۰/۱۳۸۴

شب يلدا و داستانچه دهم از همشهري




***********

داستانچه دهم - نگاه نگران

بچه كه بود، با ديدن مادربزرگش كه هميشه موقع نشستن يا برخاستن از زمين، آه و ناله مي كرد و هنگام راه رفتن، پاهايش را كج مي گذاشت و يا با كمر خميده راه مي رفت، حرص مي خورد و در دلش مي گفت: « نمي دانم چرا اين پيرزن ها، اين قدر خودشان را لوس مي كنند و درست راه نمي روند.» و اكنون در آستانه هفتاد سالگي، وقتي مي خواهد از جايش برخيزد و به اتاقش برود، با نگراني، نگاه هاي نوه هفت ساله اش را دنبال ميكند

نويسنده: فاطمه قائمي

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
داستانچه نهم
داستانچه هشتم
داستانچه هفتم

هیچ نظری موجود نیست: