۱۰/۰۷/۱۳۸۴

آيينه

آيينه شو ، جمال پرى طلعتان طلب‏ ... جاروب كن تو خانه، سپس ميهمان طلب‏

------------------

یوسف کنعان چو به مصر آرمید ** صیت وی از مصر به کنعان رسید

بود در آن غمکده یک دوستش ** پر شده‌ی مغز وفا پوستش

ره به سوی مهر جمالش سپرد ** آینه‌ای بهر ره آورد برد

یوسف از او کرد نهانی سال ** کای شده محرم به حریم وصال

در طلبم رنج سفر برده‌ای ** زین سفرم تحفه چه آورده‌ای؟

گفت: «به هر سو نظر انداختم ** هیچ متاعی چو تو نشناختم

آینه‌ای بهر تو کردم به دست ** پاک ز هر گونه غباری که هست

تا چو به آن دیده‌ی خود واکنی ** صورت زیبات تماشا کنی

تحفه‌ای افزون ز لقای تو چیست؟ ** گر روی از جای، به جای تو کیست؟

«نیست جهان را به صفای تو کس ** غافل از این، تیره دلان‌اند و بس

جامی، ازین تیره دلان پیش باش! ** صیقلی آینه‌ی خویش باش

تا چو بتابی رخ ازین تیره‌جای ** یوسف غیب تو شود رونمای

از هفت اورنگ جامي

هیچ نظری موجود نیست: