آيينه شو ، جمال پرى طلعتان طلب ... جاروب كن تو خانه، سپس ميهمان طلب
------------------
یوسف کنعان چو به مصر آرمید ** صیت وی از مصر به کنعان رسید
بود در آن غمکده یک دوستش ** پر شدهی مغز وفا پوستش
ره به سوی مهر جمالش سپرد ** آینهای بهر ره آورد برد
یوسف از او کرد نهانی سال ** کای شده محرم به حریم وصال
در طلبم رنج سفر بردهای ** زین سفرم تحفه چه آوردهای؟
گفت: «به هر سو نظر انداختم ** هیچ متاعی چو تو نشناختم
آینهای بهر تو کردم به دست ** پاک ز هر گونه غباری که هست
تا چو به آن دیدهی خود واکنی ** صورت زیبات تماشا کنی
تحفهای افزون ز لقای تو چیست؟ ** گر روی از جای، به جای تو کیست؟
«نیست جهان را به صفای تو کس ** غافل از این، تیره دلاناند و بس
جامی، ازین تیره دلان پیش باش! ** صیقلی آینهی خویش باش
تا چو بتابی رخ ازین تیرهجای ** یوسف غیب تو شود رونمای
از هفت اورنگ جامي
------------------
یوسف کنعان چو به مصر آرمید ** صیت وی از مصر به کنعان رسید
بود در آن غمکده یک دوستش ** پر شدهی مغز وفا پوستش
ره به سوی مهر جمالش سپرد ** آینهای بهر ره آورد برد
یوسف از او کرد نهانی سال ** کای شده محرم به حریم وصال
در طلبم رنج سفر بردهای ** زین سفرم تحفه چه آوردهای؟
گفت: «به هر سو نظر انداختم ** هیچ متاعی چو تو نشناختم
آینهای بهر تو کردم به دست ** پاک ز هر گونه غباری که هست
تا چو به آن دیدهی خود واکنی ** صورت زیبات تماشا کنی
تحفهای افزون ز لقای تو چیست؟ ** گر روی از جای، به جای تو کیست؟
«نیست جهان را به صفای تو کس ** غافل از این، تیره دلاناند و بس
جامی، ازین تیره دلان پیش باش! ** صیقلی آینهی خویش باش
تا چو بتابی رخ ازین تیرهجای ** یوسف غیب تو شود رونمای
از هفت اورنگ جامي
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر