۸/۲۵/۱۳۸۴

چند تصوير از پدر


نجمه طباطبايي دخترعلامه طباطبايي

از بچگي سلوك پدرم براي ما چيزي عادي بود، طوري كه هيچ وقت فكر نمي كرديم كه به غير از اين هم مي شود، لذا من رفتار پدرم را قدم به قدم و لحظه لحظه اش را كه فكر مي كنم آموزنده بود، منتهي نه اينكه در آن خانواده بزرگ شده بوديم، اصلا نمي فهميديم كه به غير از اين هم مي شود. مادرم جوري ما را تربيت كرده بود كه فكر مي كرديم پدر يك آدم عادي است و هيچ كسي را ندارد.ايشان معمولا شش، هفت ساعت كار مي كردند و شب ها معمولا بعد از درس يك ساعت را به خانواده اختصاص مي دادند؛ يك ساعت منظم. ما مي دانستيم كه يك ساعت مال ماست. مي نشستيم و خيلي جمع عجيبي بود. ايشان به مدت دو سال ده نشين شدند، به خاطر اينكه كشف حجاب بود و پس از اين دو سال كه جريانات تمام شد و آمديم شهر، ايشان خانه اي خريدند و زندگي درست كردند كه در تبريز بمانيم. حزب توده فرقه دموكرات كه ريخت تبريز، اذيت مي كردند و نمي گذاشتند ايشان كار بكنند و ايشان تصميم گرفتند كه بيايند قم. من تقريبا شش سالم بود.گاهي وقت ها به بچه ها مي گويم، دلم مي خواهد يك ساعت ديگر از آن ساعت ها باشد .آن زماني كه وقتي مي نشستيم هيچ مشكلي نداشتيم، هيچ حرفي. با اين كه هيچ در بساط نبود. هيچ در معناي حقيقي: يك اتاق بود كه نصفش فرش بود، نصفش نبود. معمولا ايشان زياد اهل رفت و آمد نبودند، چون به اين كار نمي رسيدند و سرشان به كتاب بود. يك چهار نفري بودند كه خيلي مختصر با ايشان ارتباط داشتند. با بچه ها، بچه بودند با بزرگترها، بزرگ بودند. يك ذره تكبر نداشتند، هيچ وقت نمي گفتند كه مثلا من يك الف و ب بلدم. هيچ وقت نمي گفتند كه من تفسير نوشتم. هميشه مي گفتند دعا كنيد كه انشاءالله اين تفسير تمام شود، ولي هيچ وقت نمي گفتند كه اين پرارزش است و اگر من بروم ديگر هيچ كس نمي تواند. ما در حسرت بوديم كه يك دفعه حاج آقا بگويند شاگردهايم، هميشه مي گفتند رفقا

بيشتر بخوانيد

هیچ نظری موجود نیست: