زن دست کشيد روي برگهاي پهن گلدان. بلندترين برگ را بوسيد و بلند شد، رفت کنار ظرفشويي. مرد ديس را گذاشت توي ظرفشويي و با دستمال مشغول تميز کردن ميز شام شد. سپس دستمال را توي محل مخصوص گذاشت و کنار زن ايستاد. سرش را به صورت زن نزديک کرد و لبخند زد. زن با دقت به ظرفها دست ميکشيد. مرد دست برد توي کفها و حبابي درست کرد و روي موهاي زن گذاشت. زن به مرد نگاه کرد و به زور لبخند زد: اون شيشهي کوچيک چي بود با خودت آوردي؟ مرد دست کشيد روي موهاي سفيد کنار شقيقهاش و پشت به زن ايستاد و فنجانها را توي سيني گذاشت:- ميخوام بريزم اينجا تا جک و جونور درنياد. زن آخرين بشقاب را که قطرات آب از آن ميچکيد توي سبد گذاشت:- ولي ما که حشره نداريم. مرد قوري چاي را از روي سماور برداشت، رو به جانب زن کرد:- هستش خانومي، خودت خبر نداري. زن شانهاش را بالا انداخت، حولهي قرمز کنار ظرفشويي را برداشت. دستهايش را خشک کرد و کنار گلدان نشست:- به به... چه قد و بالايي به هم زدي. مرد اخمهايش را در هم کشيد. زن بلند شد، رفت توي هال. تلويزيون را روشن کرد و مقابلش نشست. مرد سيني چاي را آورد و جلوي او گذاشت. سپس شيشهي کوچک را برد توي آشپزخانه. چند دقيقه بعد برگشت، شاد بود:- ديگه هيچ جونوري مزاحممون نميشه. زن باز هم به زور خنديد. بعد از ساعتي هر دو رفتند توي رختخواب. صبح زود مرد و زن از جا برخواستند. مرد براي رفتن به کار آماده شد. زن به سرعت رفت توي آشپزخانه، به گلدان سلام کرد و رفت سراغ سماور. اما فوراً برگشت و دوباره به گلدان نگاه کرد. حتي بلندترين برگ هم خشکيده بود
نويسنده: ليلا جعفري
از سايت: لوح
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر