۴/۱۴/۱۳۸۵

قصه ظهر جمعه





جالبترين و شيرين ترين خاطره ام از اين برنامه مربوط به همان سالهاي اوليه تصدي اين كار است، كه تقريباّ همه نامه هاي رسيده به برنامه را خودم مي خواندم و جواب مي دادم.
مقدمتاّ بايد عرض كنم اينطور كه همه مي گويند، صدايم نسبت به سن و قيافه ام به مراتب پيرتر به نظر مي رسد. اغلب هم كساني كه مرا نديده اند فكر مي كنند اين صدا بايد مربوط به يك آدم سالدار نسبتاّ چاق و توپر باشد. در آن زمانها عده قابل توجهي از شنوندگان نوجوان برنامه حتي آنهايي كه هفده ـ هجده سال داشتند، مرا به جاي پدر خود قلمداد مي كردند (آن موقع من بيست و نه سال داشتم) و مايل بودند خصوصي ترين مشكلات و مسائل زندگي خود را با من در ميان بگذارند تا از اين طريق چاره جويي كنند و يا احتمالاّ بنده، با تذكر بعضي مسائل در مقدمه برنامه، به حل اين مشكلات آنها كمك كنم. اين اعتماد و همدلي به حدي بود كه گاهي عميقاّ دچار نگراني مي شدم كه اگر خداي نكرده آدم ناجوري گويندگي اين برنامه را به عهده داشت و تا اين حد مورد اعتماد اين خيل بزرگ صادق و پاكدل فرار مي گرفت، چه مسائلي كه ممكن بود به بار بيايد!
از طرف ديگر من فرصت و توانايي حل آن مسائل را نداشتم و صرفاّ مجبور بودم نقش يك سنگ صبور را براي آنها بازي كنم. هنوز يادم هست نامه آن دختر هفده ساله مسعوديه اي را، كه به شدت مورد استثمار پدر بيرحمش واقع شده و از بنده به عنوان «پدر بزرگوارش» ياري مي طلبيد، نيز نامه آن دخترك دانش آموز مستضعف را كه از من خواسته بود از معلمان و اولياء مدارس بخواهم كه آنقدر روي خريد لباس و كفش ورزشي توسط دانش آموزان پافشاري و تاكيد نكنند، چون خانواده هايي امثال خانواده او توانايي مالي لازم را براي اين كار ندارند و در نتيجه، اين قبيل بچه ها در مدرسه سرشكسته و خجلت زده مي شوند. وقتي كه اين نامه را در مقدمه برنامه خواندم ، چيزي نگذشته بود كه از چندين نقطه، كمكهاي مالي خالصانه چند نفر به طرف ما سرازير شد تا من به عنوان امين خودشان آن را به دست دخترك برسانم. از اين جمله بود هزار تومان ارسالي يك دختر دانش آموز ايراني سال چهارم نظري از شيخ نشين «دوبي».
اين مسئله دل مرا لبريز از شادي و شور و امتنان كرد. احساس مي كردم كه اين برنامه، جدا از جنبه سرگرمي و آموزندگي اش، تبديل به رشته اي نامريي شده كه قلبهاي بسياري را در دورترين نقاط كشور و حتي خارج از كشور به هم پيوند مي دهد. انگار يك خانواده بزرگ و همدل! و نمي دانيد چه حس خوشي داشتم از اين حالت!

متن خداحافظي محمدرضا سرشار با شنوندگان قصه ظهر جمعه

هیچ نظری موجود نیست: