۲/۰۴/۱۳۸۶

جنگ

قطعنامه كه امضا شد، با يك قيافه پدر مرده برگشت خونه. خودش رو انداخت تو بغلم و زد زير گريه. گفت: «ديدي جنگ تموم شد؟» گفتم: «ولي اعلام كردند دوباره جنگ شده...».خودش رو عقب كشيد و با خوشحالي پرسيد: «كدوم منطقه؟!» به سينه ام اشاره كردم و گفتم: اينجا...بين عقل و نفس!


از وبلاگ مشترک مورد نظر

به قلم محمد مبيني


۵ نظر:

ناشناس گفت...

سلام
.... و امان از این منطقه عملیاتی جدید . خدا رحم نکند به آدم دامنش از دست می رود ......


به امید آسمان ابی فردا ....

ناشناس گفت...

الا ما رحم ربي... مگر كه خدايم به من رحم كند و به من كمك كند وگرنه حريف نفس ني ام

ناشناس گفت...

وای...
لرزیدم...

ناشناس گفت...

سلام
ناخودآگاه من را ياد قطعنامه انداختيد
گفتم نكنه مقارن با سالگردش هستيم . ديدم نه . هنوز باهاش فاصله داريم

ناشناس گفت...

كنار ميز پذيرايي به هم برخورديم؛ چه‌طوري ارتشي؟! يك‌ديگر را در آغوش گرفتيم. پدرش ارتشي بود، و ما ميانه‌ي دعواهاي ارتشي – سپاهي روايت جنگ سر به سرش مي‌گذاشتيم. تكليف‌ ما روشن بود؛ " ارتش برادر ماست / چهل كيلومتر پشت سر ماست " محمد را اما نمي‌دانستم كه بلأخره نسبتش با ارتشي‌‌ها و سپاهي‌ها چيست؟