به جاي ... ، شما بنويسيد
--------------------------------------------------------
فرمانده سرشان داد ميزد. شانزده، هفده ساله بودند. دو نفري رفته بودند يك كيلومتر جلوتر درگير شده بودند، ناامن كرده بودند ولي موقع برگشتن نتوانسته بودند اسلحههاشان را بياورند. فرمانده سرشان داد ميزد. ميگفت: «شما كه لياقت نداشتيد، نبايد ميرفتيد.» بقيه ولي تحسينشان ميكردند. جرأتشان را مخصوصاً.شب كه شد غيبشان زد نزديك سحر ديديم دو نفر ميآيند سمت خاكريز. از سر و كولشان هم انواع و اقسام اسلحه آويزان است. شانزده، هفده ساله به نظر ميرسيدند
--------------------------------------------------------
وصيتنامهاش را باز كردم. چشمهايم را پاك كردم. نوشته بود: پدر و مادر عزيزم من زكات فرزندان شما بودم كه با طيب خاطر پرداختيد. حالا به فكر خمس باشيد
--------------------------------------------------------
پايش قطع شده بود. خواستم ببندم كه گفت :«برو سراغ بقيه زخميها.» گوش ندادم. همان پاي قطع شدهاش را برداشت و كوبيد توي سرم. گفت: «اگر بيايي جلو با همين ميزنمت.» رفتم سراغ بقيه. صبح كه شد ديدم پايش توي دستش است، چشمش به آسمان. چشمهايش را با دستم بستم
--------------------------------------------------------
خيلي شوخ بود. هر وقت بود خنده هم بود. هر جايي بود در هر حالتي دست بردار نبود. خمپاره كه منفجر شد تركش كه خورد گفت: بچهها ناراحت نباشيد، من ميروم عقب، امام تنها نباشد. امدادگرها كه ميگذاشتندش روي برانكارد، از خنده رودهبر شده بودند
قصههاي مينيماليستي جنگ
نويسنده: مهدي قزلي
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر