۱۱/۰۴/۱۳۸۵

حسرت بوسه اش به قلب فرات

تقدیم به محضر ماه بنی هاشم


شعله آتشی ست در دل آب
ساقی مهوشی ست، مست و خراب

بی قراری ست ، عشق تا به جنون
تکسواری ست، آب تا به رکاب

آب از پرتواش به خود پیچید
دیگر این آینه ندارد تاب

آن چنان بود کآسمان می گفت:
روز ، مهمان آب شد مهتاب

مگر آنجا چه دیده کاینسان عشق
عکس او را گرفته در دل قاب!

می رود دست آب و دامانش
که میفکن مرا به کام عذاب


حسرت بوسه اش به قلب فرات

دل آب از برای اوست کباب

یک دلاور به موج یک لشکر
یک کبوتر ، هزار دسته غراب

سینه نخل ها سپر ، اما
تیرها بیشتر ز حد حساب

گر بپرسند: از چه رو تشنه
شد برون از فرات؟ بهر جواب

دستهای قلم شده با خون
پای آن نخلها نوشته کتاب

اشک ، چون سیل بر رخش جاری
کربلا محو گشته در سیلاب


مشک ، آرام همچنان طفلی
که در آغوش مام رفته به خواب


چشم هایش سحاب ، اما نه
کی چکد خون ز چشمهای سحاب؟


تیرها را به جان خرید اما
چون یکی سوی مشک شد پرتاب


مشک چون طفل ، دست و پایی زد
قصه آب ختم شد به سراب


روی آغوش ساقی طفلان
گوییا تیر خورده طفل رباب


تیرها پر شدند ، پرها بال
رفت تا اوج عشق همچو عقاب


کم کم از صدر زین زمین افتاد
« ای برادر ، برادرت دریاب»


اولین بار شد چنین می گفت
آخرین سجده بود در محراب


در شگفتند قدسیان گویا
بوتراب اوفتاده روی تراب


علقمه یا که مسجد کوفه؟
حیدر است این به خون نموده خضاب؟


مادرش نیست ، چه کسی او را
پسرم می کند دوباره خطاب؟


کم کم احساس می کند عباس
عطر خوشبوترین شکوفه یاس



از وبلاگ حاج سعید حدادیان

۱۰/۱۸/۱۳۸۵

باز خواندمش

غدیر بود. رفتیم پیشانی ابوذر را ببوسیم و بگوییم: «برادر! عیدت مبارک» پیشانیش
از آفتـاب ربذه سوخته بود!!
به «ابن سکیت» گفتیم «علی». هیچ نگفت، نگاهمان کرد و گریست. زبانش را بریده بودند!
خواستیم دستهای میثم را بگیریم و بگوییم «سپاس خدای را که ما را از متمسّکین به
ولایت امیرالمؤمنین قرار داد» دستهایش را قطع کرده بودند!!
گفتیم:«یک سیدی بیابیم و عیدی بگیریم» سیّدی! کسی از بنی هاشم. جسدهاشان درز لای
دیوارها شده بود و چاه ها از حضور پیکرهای بی سرشان پر بود! زندانی دخمه های تـاریک
بودند وغل های گران بر پا، درکنج زندانها نماز می خواندند.

فقط همین نبود که میان بیابان بایستد، رفتگان را بخواند که برگردند و صبر کند تـا
ماندگان برسند. فقط همین نبود که منبری از جهاز شتران بسازد و بالا برود، صدایش کند و
دستش را بالا بگیرد، فقط گفتن جمله کوتـاه «علی مولاست» نبود. کار اصلاً اینقدرها ساده
نبود. فصل اتمام نعمت، فصل بلوغ رسالت. فصل سختی بود.
بیعت با «علی» مصافحه ای ساده نبود. مصافحه با همه رنجهایی بود که برای ایستـادن
پشت سر این واژه سه حرفی باید کشید. ایستـادن پشت سر واژه ای سه حرفی، که در حق
سخت گیر بود.
این روزها ولی همه چیز آسان شده است. این روزها «علی مولاست» تکیه کلامی معمولی و
راحت است. اگر راحت می شود به همه تیرک های توی بزرگراه تراکت سال امیرالمؤمنین زد
و روی تـابلوهای تبلیغاتی با انواع خطها نوشت «علی»!، اگر خیلی راحت و زیاد و
پشت سر هم می شود این کلمه را تکرار کرد و تکرار، حتما جایی از راه را اشتباه
آمده ایم. شاید فقط با اسم یا خط بی جان مصافحه کرده ایم، وگرنه با او؟
کار حتما سخت بود، صبوری بی پایان بر حق، تـاب آوردن عتاب هایش حتما سخت بود.

آن «مرد ناشناس» که دیروز کوزه آب زنی را آورد، صورتش را روی آتش تنور گرفته «بچش!
این عذاب کسی است که از حال یتیمان و بیوه زنان غافل شده». آن«مرد ناشناس»
سر بر دیوار نیمه خرابی در دل شب دارد می گرید:«آه از این ره توشه کم، آه ،از این
راه دراز» و ما بی آنکه بشناسیمش همین نزدیکی ها جایی نشسته ایم و تمرین می کنیم
که با نامش شعر بگوییم، خط بنویسیم، آواز بخوانیم و حتی دم بگیریم و از خود بیخود شویم.
عجیب است! مرد هنوز هم «مرد ناشناس» است.

نوشته : فاطمه شهیدی
از کتاب : خدا خانه دارد
ناشر: دفتر نشر معارف‏