۹/۰۶/۱۳۸۴

گفته هاي شب آخر استاد علي صفايي حائري.عين.صاد

:مدعي نوشته بود

(گفته هاي شب آخر استاد علي صفايي حائري(عين.صاد

.شب آخر، قبل از سفر به مشهد، مهمان برادر محترمشان بودند
:ايشان مي گفت: بالاي پشت بام رفتيم و گفتگوهايي شد و از جمله فرمود
.اين دعا كه "خدايا تا ما را نيامرزيدي از دنيا مبر" دعاي خوبي نيست
همه پرسش شديم كه چرا؟
:فرمود: چون بويي از دلبستگي و فريب دنيا دارد. و ادامه داد
!بايد چنين گفت: خدایا مارا بيامرز و ببر
سپس دراز كشيد و چشم هايش را بست و گفت: خدايا من آماده ام! بيامرز و ببر. بعد از سكوتي نيم خيز شده وگفت: مرگ شيرين است بچه ها
و راستي كه مرگ نزد او اين چنين بود. بارها مي گفت: من سال هاست كه منتظرم. تشبيه زيبايي مي كرد كه: در جاده ي كمربندي ديده اي كه بعضي با ساك دنبال اتوبوس مي دوند و مي گويند: "روي بوفه هم سوار مي شوم؟" من اينطور با ساك دنبال مرگم
همان توصيفي كه در نهج البلاغه درباره خطبه متقين آمده است: "و لولا الاجل الذی كتب الله عليهم لم تستقر ارواحهم في اجسادهم طرفة عين" اگر نبود مدت و اجلي كه خداوند بر آنها نوشته است، روح هاي آنان از اشتياق ملاقات خدا در بدن هايشان يك لحظه آرام نمي گرفت

(برگرفته از کتاب (مشهور آسمان

۸/۳۰/۱۳۸۴

كارگردان محمد رسول الله عاشق امام بود


اين مطلب را در روزنامه جام جم خواندم. شما هم روي تصوير كليك كنيد و بخوانيد

۸/۲۵/۱۳۸۴

چند تصوير از پدر


نجمه طباطبايي دخترعلامه طباطبايي

از بچگي سلوك پدرم براي ما چيزي عادي بود، طوري كه هيچ وقت فكر نمي كرديم كه به غير از اين هم مي شود، لذا من رفتار پدرم را قدم به قدم و لحظه لحظه اش را كه فكر مي كنم آموزنده بود، منتهي نه اينكه در آن خانواده بزرگ شده بوديم، اصلا نمي فهميديم كه به غير از اين هم مي شود. مادرم جوري ما را تربيت كرده بود كه فكر مي كرديم پدر يك آدم عادي است و هيچ كسي را ندارد.ايشان معمولا شش، هفت ساعت كار مي كردند و شب ها معمولا بعد از درس يك ساعت را به خانواده اختصاص مي دادند؛ يك ساعت منظم. ما مي دانستيم كه يك ساعت مال ماست. مي نشستيم و خيلي جمع عجيبي بود. ايشان به مدت دو سال ده نشين شدند، به خاطر اينكه كشف حجاب بود و پس از اين دو سال كه جريانات تمام شد و آمديم شهر، ايشان خانه اي خريدند و زندگي درست كردند كه در تبريز بمانيم. حزب توده فرقه دموكرات كه ريخت تبريز، اذيت مي كردند و نمي گذاشتند ايشان كار بكنند و ايشان تصميم گرفتند كه بيايند قم. من تقريبا شش سالم بود.گاهي وقت ها به بچه ها مي گويم، دلم مي خواهد يك ساعت ديگر از آن ساعت ها باشد .آن زماني كه وقتي مي نشستيم هيچ مشكلي نداشتيم، هيچ حرفي. با اين كه هيچ در بساط نبود. هيچ در معناي حقيقي: يك اتاق بود كه نصفش فرش بود، نصفش نبود. معمولا ايشان زياد اهل رفت و آمد نبودند، چون به اين كار نمي رسيدند و سرشان به كتاب بود. يك چهار نفري بودند كه خيلي مختصر با ايشان ارتباط داشتند. با بچه ها، بچه بودند با بزرگترها، بزرگ بودند. يك ذره تكبر نداشتند، هيچ وقت نمي گفتند كه مثلا من يك الف و ب بلدم. هيچ وقت نمي گفتند كه من تفسير نوشتم. هميشه مي گفتند دعا كنيد كه انشاءالله اين تفسير تمام شود، ولي هيچ وقت نمي گفتند كه اين پرارزش است و اگر من بروم ديگر هيچ كس نمي تواند. ما در حسرت بوديم كه يك دفعه حاج آقا بگويند شاگردهايم، هميشه مي گفتند رفقا

بيشتر بخوانيد

۸/۲۴/۱۳۸۴

براي آقاي زائري

:براي آقاي زائري كه نوشته بود

با خبر سايت بازتاب از ماجراي مرحوم ايليا پطروسيان مطلع شدم و تازه وقتي وبلاگش
را ديدم تازه فهميدم چه حجت بزرگي را خداوند جلوي چشم مدعيان بي‌مايه‌اي مثل من گذاشته تا از خودمان و زندگي‌مان و دغدغه‌هايمان خجالت بكشيم... يك مهندس جوان ارمني كه چند سال قبل شب بيست و يكم رمضان (شب قدر) در مسجد جمكران مسلمان شده دوباره درست همين شب بيست و يكم ماه رمضان در مسير مسجد جمكران تصادف مي‌كند و مي‌رود... در اين چند سال هم همه عشق و حالش گشتن در بهشت زهرا و نجوا كردن با شهدا و مرور خاطرات جبهه است ... و آخرين پست وبلاگش اين شعر كه

بسوزان هر طريقي مي‌پسندي

كه آتش از تو و خاكستر از من

.و وصيت او اينكه در شلمچه دفنش كنند

تعجبم از كساني مثل بعضي رفقاي نق‌نقوي خودمان يا كسي مثل حسين درخشان نيست كه در صبحانه‌اش از خطبه‌هاي نماز جمعه آقاي حسني تا عكس فلان نماينده مجلس و ... همه چيز را مي‌بينند و ... اما چنين عظمت‌هاي قله‌سان و خورشيدگون در گوشه و كنار
.اين سرزمين به چشمشان نمي‌آيد... عذر اين دوستان را مي‌شود درك كرد

تعجبم از امثال مهندس ضرغامي است كه در شصتاد شبكه راديو تلويزيوني‌شان همه چيز جا مي‌شود و حتي رقاصي هخا و لاطائلات خانم فلان از شبكه‌هاي ضد انقلاب اجازه پخش پيدا مي‌كند اما سراغ چنين جلوه‌هاي تابناك لطف و بنده‌نوازي حضرت حق نمي‌روند

- - - - - - - - - - -
مرا با صدا و سيما صنمي نيست، اما سعي دارم هميشه به ياد داشته باشم، آنچه را به ايشان-آقاي زائري- يادآور شدم
رفتم تو گوگل جستجو كردم، اما نديدم که روزنامه همشهری با تیراژ سیصدهزار نسخه، از ايليا پطروسيان يادی کرده باشد. کافيه يه سوزن به خودمون بزنيم يه جوالدوز به ديگران، عزيز ِدلِ برادر
- - - - - - - - - -
پي نوشت: اگر اين مطلب باعث شود كه در همشهري يادي از آن عزيز شود مرا بس است

۸/۲۳/۱۳۸۴

تهران، فرشي كه دوباره بايد بافته شود

اين تيتري است كه باعث شد عزم به نوشتن را عملي كنم و دستي به كي برد ببرم. دوستان مي دانند كه تا به حال مطالب اين وبلاگ به قلم ديگران بوده و من جمع آوري كرده و اينجا آورده ام. از اين به بعد تصميم دارم خود نيز گاه گداري بنويسم
راستش خسته شدم از اين شهر پردود و ماشين. از ترافيكي كه ديگر عذاب آور نيست، چون به جزء غيرقابل تفكيك - ترجمه لاينفك! - .زندگي روزمره تهرانيها تبديل شده. "عادت كرده ايم". توجيه خودساخته انسان براي تحمل شرايط، نه تبديل آنها
اين روزها خيلي به هجرت فكر مي كنم. امري كه مي گويند منافع زيادي دارد. نه. ذهنتان جاي دور نرود. هجرت در همين ايران . از تهران به هر شهر ديگر
راستي چه چيزهايي ما را در اين شهر ماندني كرده؟ من براي اين سوال تنها يك جواب دارم: امكانات. و ديگر هيچ. اما عاجزم از پرداختن به جزئياتِ اين كلمه به ظاهر زيبا. شما بگوييد. چه امكاناتي؟ وجه تمايز تهران از شهرهاي ديگر ايران چيست؟

راه حل من اين است كه بايد اين شهر كوبيده شده و دوباره ساخته شود. با خيابانهايي عريض تر، خطوط متروي گسترده، بافت
. متناسب ساختمانها و يك تهويه بزرگ براي كمتر احساس خفگي كردن
هيچگاه براي اين شهر فكرِ پنجاه ساله نشده است. پنجاه كه خوب است، بيست ساله هم نشده. اينكه چيزي بسازيم كه تا پنجاه سال جوابگو باشد. راه حل ها مثل مرهمِ روي زخم است. علاج واقعه قبل از وقوع را نديده ام
به راستي چرا؟

۸/۱۴/۱۳۸۴

داستانچه نهم - صله رحم اس.ام.اسي

يكي از مناسبت هاي موردعلاقه دوران كودكي ام، عيد فطر بود. در اين روز، بازار ديد و بازديدهاي فاميلي داغ بود؛ در روزي كه بوي شادي و رضايت مي داد، ديدن بچه هاي فاميل و خوش و بش كردن با آن ها، حلاوت خاصي داشت. سال ها بعد، ديگر از آن ديد و بازديدها خبري نبود و به بركت وجود تلفن، مادربزرگ و پدربزرگ تنها كساني بودند كه تبريك ما را حضوري دريافت مي كردند و مشغله هاي زندگي و بعد مسافت، حتي مجال سرزدن به نزديك ترين بستگان را هم از ما گرفته بود. و امسال، وقتي پس از آخرين افطار رمضان، پيام تبريك كوتاه يكي از نزديك ترين بستگانم را روي صفحه تلفن همراهم خواندم، با خود انديشيدم كه به بركت وجود اين فناوري، ديگر حتي صداي نزديكانمان را هم نخواهيم شنيد

نويسنده: فاطمه قائمي

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
داستانچه هشتم
داستانچه هفتم
داستانچه ششم

۸/۱۰/۱۳۸۴

سفره هاي آخر

حتي اگر روزهاي ماه رمضان را نشمرده باشي ، مي تواني احساس کني که آخرين روزها فرا رسيده و خدا کم کم دارد سفره را بر مي چيند. اين را از ظاهر سفره هاي افطار هم مي شود فهميد ، چون ديگر از نشاط روزهاي قبل خبري نيست. حالا که دارند سفره را جمع مي کنند ، هر چه مي تواني از آن بردار. حتي اگر خرده ناني باشد ، بهتر از آن است که دستت خالي بماند. نگران برکتش نباش آن را هم خدا مي دهد