۸/۰۱/۱۳۸۴

مولا اميرالمومنين

اهل خانه ولايت و امامت گريان و نالان ، سراسيمه درمانده اند كه چگونه زخم مولا را مرهم نهند و مى دانند كه تنها خواهند شد و امام، گويى كه در بستر آرامش خويش تجربه تازه اى را به تماشا نشسته است
نگاه ملكوتى امام ناگهان بر قيافه نامبارك دشمن خدا مى افتد زبان تكلم مى گشايد كه: خوراكى گرم دهيد و بسترى نرم! آه از نهاد انسانيت برخاست ؛ و دوستانش مات و مبهوت از بزرگوارى او كه قاتل خويش را اينچنين مى نوازد، الله اكبر از على! الله اكبر از گذشت و ايثار او
على (ع ) حسن و حسين را فرا خوانده و با نواى حزين وصيت خويش را به آنها و به همه شيعيان خويش چنين فرمود: خدا را، خدا را كه در مورد همسايگان خود خوشرفتارى كنيد. خدا را، خدا را در نظم امورتان. خدا را، خدا را در مورد نماز، كه ستون دين شماست. خدا را، خدا را درباره فقيران و مسكينان به ياد آوريد و در وسايل زندگيتان شركت دهيدشان. با مردم همانطور كه خدا فرموده سخن به نيكويى گوييد و امر به معروف و نهى از منكر را فرو مگذاريد. به فروتنى همت گماريد و به بذل مساعى و احسان دو جانبه. از بريدن پيوند دوستى و از تفرقه و كناره جويى و روى بر تافتن بگريزيد. درد و سم ، تاب و توان از او گرفته و براى مدتى به سكوت ارزش مى دهد
و سپس ترنم مى كند كه : ديروز همدم شما بودم ، امروز مايه عبرت شما هستم و فردا دور از شما و خدا مرا و شما را بيامرزد. و ديگران را از ايجاد فتنه و اشوب بخاطر قتل خويش باز ميدارد و با گذشتى كه به گستره تمام ايثار مجاهدان حق در طول تاريخ انسان است مى فرمايد: اگر از جرمش در گذريد به تقوا نزديكتر خواهد بود. ضربه در سپيده دم جمعه بر حضرت وارد آمده بود اما او دو روز درد كشيد و دم نزد، كه او از هر كس با درد انس بيشترى داشت و 25 سال خار در چشم و استخوان در گلو، به تحمل درد عادت كرده بود. روح ملكوتى آن حضرت در يكشنبه شب بيست و يكم ماه مبارك رمضان سال چهلم هجرى به ديار ملكوت پرواز نمود و زندگى دنيا را بدرود گفت

۷/۲۷/۱۳۸۴

سلام خدا بر اولين مولود علي و فاطمه

انس بن مالك گويد يكي از كنيزان امام حسن علیه السلام شاخه‌ي گلي را به آن حضرت اهدا كرد. امام آن گل را گرفت و به او فرمود: تو را در راه خدا آزاد كردم. من به حضرت گفتم: اي پسر رسول خدا! آيا به راستي به خاطر اهداي يك شاخه گل ناچيز، او را آزاد كرديد؟ امام علیه السلام فرمود : كَمالُ الْجُودِ بَذلُ الْمَوْجودِ: نهايت بخشش آن است كه تمام هستي خود را ببخشي. و آن كنيز از مال دنيا جز آن شاخه‌ي گل را نداشت. خداوند در قرآنش فرموده « واذا حییتم بتحیة فحیوا باحسن منها او ردوها : هر گاه كسي به شما تحييت گويد او را همان گونه و بلكه بهتر پاسخ دهيد.» پاسخ ِ بهتر ِ بخشش ِ او ، همان آزاد كردنش بود
مناقب آل ابيطالب، ابن شهر آشوب

۷/۲۳/۱۳۸۴

سهم بچه هاي قهر

عادت داشت کساني را به مراسم افطار دعوت کند که اهل روزه گرفتن نبودند. شنيده بودم حتي افرادي که عمدا روزه خواري مي کردند سر سفره اش مي نشاند. دليلش را نمي دانستم. بدجوري براي دانستن راز کارش کنجکاو شده بودم. يکبار با لحن بين شوخي و جدي گفتم: «آقا مرتضي ! مريضم و فردا روزه نمي گيرم. دعوتم کن افطار بيايم خانه ات». منظورم اين بود که با ورود به خانه اش از کارش سردربياورم. دستش را روي شانه ام گذاشت. خنديد و گفت : مگر با خدا قهري؟ منتظر جوابم نشد. ادامه داد: بچه ها وقتي با پدر و مادرشان لج مي کنند ، کنار سفره آنها نمي روند اما پدر و مادر سهم شان را کنار مي گذارند. من از خدا خواسته ام سهم بنده هايي که با او قهر کرده اند در سفره من قرار دهد! و بعد از اندکي تامل گفت: نمي داني وقتي اين بچه هاي قهر ، با خدا آشتي مي کنند چه صحنه قشنگي را مي آفرينند

۷/۱۹/۱۳۸۴

كيلومتر سنج گناه را صفر كنيم

:اين هم از همان صفحه به انتخاب سيد جواد هاشمي

گر عاشق صادقي، وفاي تو كجاست؟
گر مومن واثقي، ولاي تو كجاست؟
گيرم كه ببخشند تو را در عرصات
آن لطف بود، شرم و حياي تو كجاست؟
مفتون همداني

۷/۱۳/۱۳۸۴

هوا

.عمری دويديم در پی هوايمان وگمان می برديم که در انجام عبادتيم
.روزی وظيفه مان درس خواندن بود هوس قرآن و حديث خواندن و هيئت رفتن داشتيم
!روزی که وظيفه ما کار کردن شد...هوس درس خواندن کرديم و ميل هيئت رفتن از وجودمان رفت
.بايد بيدار می مانديم برای درس...رفتيم هيئت و بيدار مانديم
.يک عمر گشتيم که بدانيم وظيفه مان چيست و وقتی دانستيم نکرديم
!وای برمن که هوا خواهی ام را به پای خدا نوشته ام
...هل ننبئکم بالاخسرين اعمالا
.الذين ضل سعيهم فی الحيوه الدنيا وهم يحسبون انهم يحسنون صنعا

(از وبلاگ : دغدغه هايم ( ديني به نام اسلام سابق

.پي نوشت: غرق آيه ها شدم. آيه 103 و 104 سوره كهف

در اين آيات به معرفى زيانكارترين انسانها و بدبخت ترين افراد بشر مى پردازد, اما براى تحريك حس كـنجكاوى شنوندگان در چنين مساله مهمى آن را در شكل يك سؤال مطرح مى كند و به پيامبر دسـتـور مـى دهـد: ((بـگـو: آيا به شما خبر دهم زيانكارترين مردم كيست ))؟! (قل هل ننبئكم بالا خسرين اعمالا ). بـلافـاصـله خود پاسخ مى گويد تا شنونده مدت زيادى در سرگردانى نماند: زيانكارترين مـردم ((كـسـانـى هـستند كه كوششهايشان در زندگى دنيا گم ونابود شده با اين حال گمان مـى كـنـنـد كـار نـيك انجام مى دهند))! (الذين ضل سعيهم فى الحيوة الدنيا وهم يحسبون انهم يحسنون صنعا).مسلما مفهوم خسران تنها اين نيست كه انسان منافعى را از دست بدهد بلكه خسران واقعى آن است كه اصل سرمايه را نيز از كف دهد, چه سرمايه اى برتر و بالاتر از عقل وهوش ونيروهاى خداداد وعمر وجوانى وسلامت است ؟ همين ها كه محصولش اعمال انسان است و عمل ما تبلورى است از نيروها و قدرتهاى ما. هـنـگـامـى كه اين نيروها تبديل به اعمال ويرانگر يا بيهوده اى شود گوئى همه آنها گم و نابوده شده اند. امـا زيان واقعى و خسران مضاعف آنجاست كه انسان سرمايه هاى مادى ومعنوى خويش را در يك مسير غلط و انحرافى از دست دهد و گمان كند كار خوبى كرده است , نه از اين كوششها نتيجه اى برده , نه از زيانش درسى آموخته , و نه ازتكرار اين كار در امان است

۷/۱۰/۱۳۸۴

حباب

زن دست کشيد روي برگ‌هاي پهن گلدان. بلندترين برگ را بوسيد و بلند شد، رفت کنار ظرف‌شويي. مرد ديس را گذاشت توي ظرف‌شويي و با دستمال مشغول تميز کردن ميز شام شد. سپس دستمال را توي محل مخصوص گذاشت و کنار زن ايستاد. سرش را به صورت زن نزديک کرد و لب‌خند زد. زن با دقت به ظرف‌ها دست مي‌کشيد. مرد دست برد توي کف‌ها و حبابي درست کرد و روي موهاي زن گذاشت. زن به مرد نگاه کرد و به زور لب‌خند زد: اون شيشه‌ي کوچيک چي بود با خودت آوردي؟ مرد دست کشيد روي موهاي سفيد کنار شقيقه‌اش و پشت به زن ايستاد و فنجان‌ها را توي سيني گذاشت:- مي‌خوام بريزم اين‌جا تا جک و جونور درنياد. زن آخرين بشقاب را که قطرات آب از آن مي‌چکيد توي سبد گذاشت:- ولي ما که حشره نداريم. مرد قوري چاي را از روي سماور برداشت، رو به جانب زن کرد:- هستش خانومي، خودت خبر نداري. زن شانه‌اش را بالا انداخت، حوله‌ي قرمز کنار ظرفشويي را برداشت. دست‌هايش را خشک کرد و کنار گلدان نشست:- به به... چه قد و بالايي به هم زدي. مرد اخم‌هايش را در هم کشيد. زن بلند شد، رفت توي هال. تلويزيون را روشن کرد و مقابلش نشست. مرد سيني چاي را آورد و جلوي او گذاشت. سپس شيشه‌ي کوچک را برد توي آشپزخانه. چند دقيقه بعد برگشت، شاد بود:- ديگه هيچ جونوري مزاحممون نمي‌شه. زن باز هم به زور خنديد. بعد از ساعتي هر دو رفتند توي رختخواب. صبح زود مرد و زن از جا برخواستند. مرد براي رفتن به کار آماده شد. زن به سرعت رفت توي آشپزخانه، به گلدان سلام کرد و رفت سراغ سماور. اما فوراً برگشت و دوباره به گلدان نگاه کرد. حتي بلندترين برگ هم خشکيده بود


نويسنده: ليلا جعفري
از سايت: لوح