۱/۲۳/۱۳۸۴

راوی فتح



آرمانخواهی انسان
مستلزم صبر بر رنجهاست
پس برادر خوبم، برای جانبازی در راه
آرمانها یاد بگیر که در این سیاره رنج
صبورترین انسانها باشی

سید مرتضی آوینی
72/1/15

پی نوشت: شهادت 72/1/20

۱/۱۸/۱۳۸۴

من پادشاه نیستم

من پسر زنی هستم که با دستهایش از بزها شیر می دوشیداین را به عرب بیابانی گفت
.عرب بیابانی از هیبت پیامبری که همه قبایل به او ایمان آورده بودند، لکنت گرفته بود
آمده بود جمله ای بگوید و نتوانسته بود و کلماتش بریده بریده شده بودند. رسول الله از جایش بلند شده بود. آمده بود نزدیک و ناگهان او را در آغوش گرفته بود. تنگ تنگ. آن طور که تنشان تن هم را لمس کند. در گوشش گفته بود:«من برادر توام»، «اَنا اَخوک» گفته بود فکر می کنی من کی ام؟ فکر می کنی من پادشاهم؟ نه! من از آن سلطان ها که
.خیال می کنی نیستم
من اصلا پادشاه نیستم» «لیس بملک» من محمدم. پسر همان بیابان هایی هستم که»
«تو از آن آمده ای. «من پسر زنی هستم که با دستهایش از بزها شیر می دوشید
حتی نگفته بود که پسر عبدالله و آمنه است. حرف دایه صحرانشینش را پیش کشیده بود
که مرد راحت باشد. آخرش هم دست گذاشته بود روی شانه او و گفته
بود:«هون علیک» «آسان بگیر، من برادرتم» مرد بیابانی خندید و
«صورت او را بوسید:«عجب برادری دارم

راستی هم عجب برادری بود. یک برادر با کارهای عجیب و غریب. مثل دوستهای خجالتی. از آن ها که صداشان در نمی آید. داشت می رفت مسجد. تو کوچه یک یهودی جلویش را گرفت. گفت:«من از تو طلبکارم، همین الان باید طلبم را بدهی.» رسول الله گفت:«اول این که از من طلبکار نیستی و همین طوری داری این را می گویی. دوم هم این که من پول همراهم نیست، بگذار رد شوم.» یهودی گفت:«یک قدم هم نمی گذارم جلو بروی.» رسول الله گفت:«درست نگاهم کن. تو از من طلبکار نیستی.» ولی یهودی همین طور یکی به دو کرد و بعد هم با حضرتش گلاویز شد. کوچه خلوت بود، کسی رد نمی شد که بیاید کمک. مردم دیدند پیامبر برای نماز نرسید. آمدند پی اش. دیدند یهودی ردای پیغمبر را لوله کرده، دور گردن حضرت پیچانده و طوری می کشد که پوست گردن او قرمز شده. تا آمدند کاری کنند از دور بهشان اشاره کرد که نیایید. گفت:«من خودم می دانم با رفیقم چه بکنم.» رفیقش؟ منظورش همین رفیقی بود که با ردا او را می کشاند. چشمشان
.افتاد در چشم هم
«یهودی گفت:«بهت ایمان آوردم، با این بزرگواری، تو بی تردید، پیغمبری

یک دوست عجیب غریب از آن ها که توی دوستی حساب کتاب هم نمی کنند. دیده یکی محتاج است، تنها ردایش را هم بخشیده، حالا نشسته توی خانه و نمی تواند آن طور بیاید مسجد. خدا است که دوباره عتابش می کند <<و لا تبسطها کل البسط>> «دیگر نگفتم که همه دستت را باز کن، طوری که برای خودت هیچی نماند» این چه جور دلی است که تو داری؟

.از همه قشنگ تر حال و روز او را علی علیه السلام توصیف میکند
علی می گوید:«رسول الله یک طبیب دوره گرد بود.» دلش نمی آمد که خیلی باابهت بنشیند آن بالا مریض ها شرفیاب حضور بشوند. لوازم معالجه اش را بر می داشت
«راه می افتاد دور شهر، پی مریض ها. «طبیب دوِّار بطِبّه
چی با خودش بر می داشت؟ یک دستش «مرهم» می گرفت یک دستش «وسم». برای آن ها که فقط
.زخم داشتند مرهم می گذاشت. ولی بعضی ها، دمل های چرکی داشتند، باید جراحی هم می کرد
.وسم» مال همین کار بود. وسم یعنی داغ هایی که قدیم برای شکافتن استفاده می کردند»
.جراحی سرپایی
.«علی می گوید:«مرهم هایش کاری بودند، اثر داشتند.» «أحکم مراهمه
.«وسم هایش هم حسابی بودند «و أحمی مواسمه

اول فکر کردم از همه قشنگ تر را علی گفته ولی الان یک جمله حتی قشنگ تر هم یادم آمد که درست همین حال را بگوید. آن هم توصیف خداست از او. «یک رسولی آمده سراغتان که تحمل رنج شما برایش سخت است» <<لقد جاءکم رسول من أنفسکم عزیز علیه ما عنتّم>> آخرش هم تقصیر این دلش شد که در آن روایت گفت:«هیچ پیامبری به اندازه من سختی نکشید.» حساب دودو تایی اگر بخواهی بکنی نسبت به بقیه پیغمبرها خیلی هم اوضاع برای او سخت نبود. در طائف سنگش زدند، در اُحد هم پیشانی و دندانش را شکستند. بقیه هم از این جور مصیبت ها داشته اند. ولی از حساب دودو تایی که بزنیم بیرون، اگر حواست به حرف خدا باشد که «رنجهای شما، برای او گران تمام می شود، طاقتش را می برد» این جوری اگر چرتکه بیندازی، راستی هم چقدر سختی کشیده! اندازه نادانی و غل و زنجیرهایی که همه ما به خودمان بسته ایم اگر بخواهد رنج بکشد، اگر حرص بزند که ما را به راه بیاورد، واقعا هم چه کارش سخت است.

آخرش این که خدا داشت تماشایش می کرد. بعد
گفت «چه اخلاق شگرفی داری» <<إنک لَعَلی خُلُق عظیم>> انگار
از دست پخت خودش در شگفت مانده باشد...


نوشته : فاطمه شهیدی
از کتاب : خدا خانه دارد
ناشر : دفتر نشر معارف